ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 01.03.2007, 10:37

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

وقتی که حاج آقا شيخ علی، از سفر بازگشته بود و نظر او را در مورد انتقال جسد فرشاد عارف از باغ به قبرستان مسلمان‌ها پرسيده بودند، گفته بود که اول بايد با "بانو"، عيال مرحوم صحبت کنم. بعد از يک هفته هم، رفته بود به باغ و با نو هم رفته بود به استقبالش و با هم رفته بودند توی اتاق و در را هم پشت سر خودشان بسته بودند و پس از يک ساعتی که از اتاق بيرون آمده بودند، بانو، آقا شيخ علی را تا لحظه ی خروج از باغ مشايعت کرده بود و بعد هم، دوان دوان و شيون کنان، خودش را رسانده بود به زير درخت سيب و با شکم دراز کشيده بود روی قبر و ناخن بر خاک کشيده بود و زار زار گريسته بود و چيزهائی گفته بود که هيچکس از آن سر درنياورده بود و ناگهان، از جايش برخاسته بود و غش غش کنان، رو به کسانی که دوره اش کرده بودند، گفته بود، :" چه شده است! چرا ماتتان برده است؟!". بعد هم، بشکن زنان، چادرش را به گوشه ای پرتاب کرده بود و چارقدش را از سرش باز کرده بود و روی شانه هايش انداخته بود شروع کرده بود به رقصين و خواندن شعر:" ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای، ديوانه شد!" و همچنان، رقص کنان و آوازخوانان از باغ بيرون زده بود و معلوم نيست که چه کسی، خبر را به "منوچ مطرب"، رسانده بود که تا بانو، پايش را از باغ بيرون گذاشته بود، منوچ مطرب هم با سازش و يک گله بچه ، جلوی باغ ، آماده ايستاده بودند. بانو، تا چشمش به منوچ مطرب افتاده بود، گفته بود: " بزن منوچ که رقص عارفی ها، خانه تکانی روح است، از گرد و غبار دولت آبادی ها!". منوچ مطرب هم، سازش را به صدا در آورده بود و به همراه بچه ها و مردها و زن هائی که بانو را احاطه کرده بودند، رقص کنان و آواز خوانان، راه افتاده بودند به سوی بازارکه..........
( قربون دستت پهلوون. من، اينو روشن ميکنم و تو هم، اونو فوری ببند. دارن دوباره سيگنال ميدن که دستگاهشون نميکشه. يک خطی اند ديگه. عادت ندارن. چند خط که يکدفعه با همديگه سرازير بشن تو دستگاهشون، اونوخت قاطی ميکنن. باس يواش يواش، آوردشون تو راه. خب، حق هم دارن. مثل اين ميمونه که مثلن ملا نصرالدين مشهورو که تا همين يک روز پيش، بدون ماشين و اتوبوس و برق و بهداری وو دکتر و يخچال و راديوو و تلويزيونو فلان و فلان زندگی می کرده، يک دفعه همونجور که خوابه، ورش دارن و بگذارنش توی وسط نيويورک يا..... چی؟! يا نيويور ک رو، وردارن و بذارن توی وسط ده ملا وو چند تا تفنگ هم بگيرن رو به شکم بابا که:" يا الله! فورن بگو ببينم که کدومو دوست داری! غرب يا شرق؟!". ديگه توضيح اضافی نميدم. خودتو بذار جای ملا وو فکر کن که تو اون لحظه، دستگاه توی کله ات، چی جوابشونو ميده! خب، کجا بودم؟).
( توی رستوران سينما، پيش بازجويتان بوديد که داشت راجع به سيستم مدرنی که در زندان برای بازجوئی پياده کرده بود و........).
( آره!..... يارو بازجويه، می گفت که: " توی دنيای پيشرفته وو مدرن امروزی، رسم بر اينه که وختی يه متهم سياسی رو ميارن پيش تو، باس به او، مثل هر متهم ديگه ای که کار خلاف انجام داده، به چشم يه مريض نيگا کنی! يعنی چی؟! يعنی اونکه وختی يه متهم سياسی رو ميارن پيش يه بازجو، مثل اين ميمونه که يه آدم مريضو آورده باشن، پيش يه دکتر که روش کار کنه وو بفهمه که درد و مرض اين بابا، چيه که رفته وو يه کارهای خلاف قانون انجام داده. خب! اولين قدمی هم که يه دکتر، برای تشخيص بيماری مريضش ميتونه ورداره، چيه؟! اينه که يه خورده مريضشو نيگا کنه وو با مريضش، يه خورده، گپ بزنه وو اختلاط کنه وو چيزائی بپرسه وو اونوخت، از توی اون نيگاکردنا وو گپ و حرفاوو اختلاط کردنا، در بياره که درد و مرض يارو، چی ميتونه باشه وو چی نميتونه باشه! خب! حالا اگه اين يارو مريضه، اصلن دلش نخواد که با بازجوش حرف بزنه، چی؟! وو تازه، اين احتمالوهم باس بدی که طرف، اصلن مريض نيست وو ممکنه اشتباهی گرفتنش وو آوردنش پيش تو وو تازه، باس اين احتمالوهم بدی که اگه طرف مرضی هم داشته باشه، اولندش، قبول نداره که مريضه وو دومندش، تورو به دکتری قبول نداره که هيچی ، اصلن فکر ميکنه که خود ت و اونائی که اونو گرفتن و آوردن پيش تووو کل دستگاه مملکت مريضه! خب! يه همچين وختائی، تو دنيای پيشرفته وو مدرن، چيکبار ميکنن؟! هزار تا کار! کار ساده ی ساده اش اينه که يارو بازجويه، ميدونه که هم باس به يارو، وخت بده وو هم به خودش، اما اينجا چی؟! هيچی. تا ميان و ميپرسن که چی شد وتو ميگی که هنوز هيچی وو يه چند روزی وخت احتياج دارم، يه دفعه، سر و کله ی اون مهندس قلابی بی سواد عقب افتاده وو نوچه هاش، پيدا ميشه که ی بابا! ديگه، خيلی داری ليلی به لا لای طرف ميگذاری! بدش به من تا با دوتا چک و در کونی وو کابل و فلان و فلان، کاری با هاش بکنم که توی يه طرف العين، بلبل بشه وو همه ی درد و مرضائی که داره، برات چهچهه بزنه و.....!". ....خلاصه، جاکش بازجويه، اونقدر غرق اين خالی بندياش و سيستم مدرن و پيشرفتش شده بود که وخت از دستش در رفته بود و اصلن فراموش کرده بود که وردستاش، جلو در سينما منتظرن که وختی يکيشون، سر و کله اش پيدا شد و گفت که پس چرا نمياين، يارو بازجويه، برای يه آن، نميدونس که وردستش داره از چی حرف ميزنه و گفت: " کجا؟!". اما، يهو دوزاريش افتاد و از جاش پريد و گفت: " بزن بريم!". بعدش هم راه افتاد و منهم دنبالش و وردستش هم، ساک وسايل منو ورداشت و دنبال ما. هنوز چند قدمی، بيشتر نرفته بوديم که بازجويه، يهو ياد هفت تيری افتاد که رو صندلی گذاشته بود و به من گفت : " همونجا واستا!" . واستادم و خودش. تيز و فرز برگشت و هفت تيره رو، از روی صندلی ورداشت و شونه فشگ رو از تو جيبش بيرون آوورد و چپوند توی هفت تير و گذاشتش توی جا هفت تيری زير کتش و دستبندو از جيبش بيرون آورد و گفت: " برگرد و دستاتو بيار پشت سرت. نميخوام فکر کنن که دارم آزادت ميکنم!". برگشتم و دستامو بردم پشت سرم و دستبند رو که زد، راه افتاديم و من داشتم با خودم فکر ميکردم که ای دل غافل! چه خوب شد که نپريديم و هفت تير خالی جاکشو ور نداشتيم و ..... اينا....که دوباره، شروع کرد به حرف زدن و گفت: " از اين به بعد، سر و کار تو، ديگه با منه، نه با اون مهندس کله پوک احمق و نوچه هاش! بعد از اونکه عروس خانمو ديدی وو ازمن خدا حافظی کردی و رفتی، توی آينده، سه راه جلوی پاته. يا بعد از چندماهی که خوب استراحت کردی، فکراتو ميکنی و اگه خواستی، بر ميگردی پيش من و ميشی همکار خودم و ميای و با عشق و علاقه و ايمون قلبی به - خدا وو شاه و ميهن- با صداقت، به مملکتت خدمت ميکنی و يا......چی؟! و يا ميری وو مثل بچه ی آدم، دست از کارسياسی ور ميداری وو سرتو ميندازی پائين و ميری دنبال ازدواج و کار و زندگی وو شتر ديدی، نديدی! بخوای، من هم، بلاعوض، بهت کمک می کنيم و نخوای هم، نميکنم و.... يا چی؟! يا ميری وو کار سياسی رو، دوباره شروع می کنی و ميشی يک سياسی انقلابی حرفه ای تند و تيز که فقط يک هدف تو زندگيت داری و اون اينه که اين نظامو از ريشه، وراندازی! کن فيکونش کنی! در اونصورت هم، اگه خواستی، بلاعوض، کمکت ميکنم و اگه هم نخواستی، نميکنم و ...... يا چی؟! و يا هيچی! راه ديگه ای وجود نداره! توی هر سه حالتی که بهت گفتم، آزادی و ميتونی روی دوستی من، حساب کنی. درغير اينصورت، وای به حالت! منظورمو خوب گرفتی؟!.". گفتم: " بعله". گفت: " داريم می رسيم به ماشين! مطمئنی که سؤالی چيزی نداری؟!". گفتم: " مطمئنم. ندارم". رسيديم به ماشين. در عقبو واز کرد و گفت :" عروس خانوم، منتظرته. برو تو". رفتم توی ماشين و نشستم. عروس خانوم با لباس عروسی و توری که روی صورتش کشيده بود، اونطرف صندلی نشسته بود و به رو به روش نيگا ميکرد. حيرون سر گردون، ميخ عروس خانوم شده بودم و داشتم نيگاش ميکردم که جاکش بازجويه، در جلوو وازکرد و نشست روی صندلی کنار راننده وو سرشو چرخوند به طرف عروس خانوم وگفت: " شاه دومادتو آوردم! مگه نميگفتی که دلت براش تنگ شده! پس چرا نيگاش نميکنی؟!". عروس خانوم، صورتشو بر گردوند طرف من. جاکش بازجويه گفت: " خب! حالا نوبت شاه دوماده که توررو از رو صورت عروس خانومش، بزنه کنار!". بعدش هم به من چشمک زد، يعنی که شروع کن و منم دستمو بردم طرف تورو زدمش بالا وو توره که رفت بالا وو چشمم به چشای گريون و لبای بهم دوخته ی عروس خانوم افتاد، با وجود اونکه تصميم خودمو گرفته بودم که به خاطر نجات تشکيلات، هر جور شده زنده بمونم و خودمو به بيرون برسونم، اما اون چشای گريون و اون لبای بهم دوخته شده، يهو ديوونه ام کرد و ديگه حال خودمو نفهميدم و فقط ديدم که خودمو چرخوندم و دستای توی دستبندمو رسوندم به دستگيره ی ماشين و رانندهه هم، هفت تيرشو گذاشته رو شقيقه ام و منم از خدا خواسته که همين حالا است که شليک کنه و ريغ زحمتو سر بکشم، دستگيره رو دارم می کشم و خودمو می کوبم به در و جاکش بازجويه هم داره به رانندهه ميگه: " بکش کنار اون ماسماسکو. مگه نميبينی که در وانميشه؟!". بعدش هم رو ميکنه به من و ميگه: " بی خود احساساتی نشو! لباشو، ما ندوختيم. عروس خانومت ديوونه شده! خودش لباشو دوخته! ميشناسيش؟". واقعن، نميشناختمش. گفتم : " نع. نميناسم". گفت: " طاهره! چطو نميشناسيش؟!". گفتم: " نميشناسم". گفت: " ولی، اون ميگه که تورو خوب ميشناسه!". رفتم تو بحر عروس خانوم و داشت يه چيزائی يادم ميومد و با خودم فکر ميکردم که ای داد و بيداد، نکنه اين، همون طاهو باشه که دانشجوی دانشگاه تهران بود و ......که..... يکدفعه، عروس خانوم که معلوم بود، دستای اونم از پشت دستبند زده بودن، مثل يک کسی که برق گرفته باشدش ها، از جاش پريد و خودشو به اين در و اون در زد و توی همون حالت، دهنش، يهو وازشد و با لبائی که ازشون خون می زد بيرون، سر من داد کشيد که: " مواظب باش! اينا، همه چيزو ميدونن! لبامو، خودشون دوختن! از خودمون هستن! دارن تسويه حساب ميکنن! از بالا تا پائينشون به من تجاوز کردن! گول حرفای اين کثافتو نخور! اين همون کسيه که تو هسته ی مرکزی ......" که جاکش بازجويه، امونش نداد و سر لوله ی هفت تيرشو گذاشت رو سينه ی عروس خانومو تق! تق! صدای هفت تيره، مثل صدای هفت تيری بود که صدا خفه کن گذاشته باشن روش. عروس خانوم، لوله شد و مثل يه ميت افتاد رو صندلی. هاج و واج مونده بودم و بی اونکه خودم بخوام، دهنم واشد و گفتم: " کشتيش؟!". جاکش گفت: " نه. خيالت راحت باشه. بيهوشه. حسابی قاطی کرده. شنيدی که چه دری وری هائی ميگفت. درستش ميکنم. به هر حال، مال توئه. امانتی نيگهش ميدارم تا تو، تکليفتو با خودت روشن کنی و اونوخت، تکليف اونم، خود به خود روشن ميشه!". بعدش هم به من گفت که سرتو بگير پائين و به راننده هم گفت که راه بيفت. سرمو که گرفتم پائين، يه چيزی خورد تو سرم و ديگه چيزی نفهميدم تا توی يه جائی که بعدن فهميدم طرفای ميدون فردوسی وو اينا بوده، چشامو وازکردم و ديدم که بدون دست بند و مستبند، رو صندلی عقب ماشين دراز کشيدم و ازعروس خانوم هم خبری نيست و صدای جاکش داره مياد که به من ميگه:" پاشو ديگه! رسيديم!". بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم و ديدم که يه مشت پول تو دستشه وو گرفته طرف منو ميگه: " بگير. لازمت ميشه. ساکتو وردار و بزن به چاک! يادت هم باشه که عروس خانوم و فيلمائی هم که توش برامون، نقش قهرمون قهرمونارو بازی کردی، پيش ما است!". پولارو گرفتم و ساکمو ورداشتم و درو واز کردمو پريدم بيرون و درو پشت سر خودم بستمو ماشينه هم راه افتاد و رفت و من موندم و قهرمون قهرمونائی که..........).
صدای خواننده ای که دارد می خواند" نيست در شهر، نگاری که دل ما، ببرد. بختم ار- اگر- يار شود، رختم از اينجا ببرد........."، تصوير امير و پدر بزرگش را همراهی می کند که درون اتاقی با معماری قديمی و گچ بری های زيبا، نشسته اند و پدر بزرگ دارد به امير، تعليم خوش نويسی می دهد و پس از لحظه ای از اتاق بيرون می آيند و از پله های ساختمان پائين می روند و وارد باغی می شوند با حوضی آب در وسط و باغچه های شمعدانی و درختان سر به فلک کشيده ای که آنها را احاطه کرده است. پدر بزرگ، پس از پائين آمدن از پله ها، به کنار حوض می رود و آستين هارا بالا می زند و دارد مشتی آب برمی دارد که امير خودش را به گوشه ی ديگر حوض می رساند و مشتش را آب می کند و می پاشاند به سوی پدر بزرگ. پدر بزرگ هم با برداشتن مشتی آب و پا شاندن به سوی او، بازی همميشگی را آغلز می کند. مشتی امير و مشتی پدر بزرگ. امير پا به فرار می گذارد و پدر بزرگ پا به دنبال او و پس از چند بار دور حوض دويدن، پدر بزرگ می ايستد و همچنان که رقصانه، پای بر زمين می کوباند و از جای می جهد و می چرخد و می خواند:" ای لوليان. ای لوليان. يک لولی ای، ديوانه شد!". که ناگهان، صدای شليک گلوله ای و پرتاب شدن پدر بزرگ به درون حوض و فواران خون.....
(کشتنش؟!).
( آره).
( کی؟!).
( معلوم نشده).
(ولی، چرا تا به حال، از اين قضيه با من حرفی نزده بودی؟!).
( پيش نيامده بود).
(و امروز، پس از سی سال، پدر بزرگ مرحومتو، در ميدان شهياد ديدی؟!).
( آره. پدر بزرگ مرحوم و خودم را، در سن چهار پنج سالگی. آنهم پدر بزرگی که می گويند، چند سال بعد از مردن او، به دنيا آمده ام!).
طاهره، به تابلوهای خط و نقاشی آويخته به ديوار و صدای خواننده ای که دارد از ضبط پخش می شود، اشاره می کند و می گويد: ( تقصير اين ها است! با آن چيزی که امروز تو ميدان شهياد اتفاق افتاد و اين چيزائی که حالا، برايم تعريف کردی، حتا من هم که هيچ خاطره ای و رابطه ای با گذشته های تو ندارم، ممکنه که که از اين به بعد با ديدن اين تابلوها و شنيدن اين موسيقی و شعر و آوازها، يواش ياش، خود تو رو درهمون سن پنج و شش سالگی کنار خودم ببينم و شايد هم آنقدر، کله ام پر از خيالات ريز و درشت بشه که يک روزی، خود پدر بزرگت، در خونه رو باز کنه و بياد تو و بگه سلام دخترم! من، پدر بزرگ امير دولت آبادی هستم! بنابراين، هنوز که کارمان به جاهای باريک باريک نکشيده است، اولن، باس به من قول بدهی که دور فکر کردن و رفتن به گذشته ها را، خط بکشی و ثانين، همين امروز، اين تابلوهای خط و نقاشی را هم، از ديوار بر می دارم و حق نداری که توی آتليه ات هم، دوباره آويزانشون کنی و ثالثن، تا اطلاع ثانوی هم، جنابعالی برای مدتی، حد اقل تا چند ماه بعد از تولد بچه مان، از گوش کردن به آواز و موسيقی های اينجوری، محروم هستيد!).
طاهره از جايش بر می خيزد و می رود که ضبط را خاموش کند که امير، ملتمسانه می گويد: ( خواهش می کنم، بگذار روشن باشه! کار از اين جور چيزها گذشته! توی بيداری اگر موفق بشوم که در را به روی گذشته هام ببندم، توی خواب هام، کاری از دستم ساخته نيست! چند ماه است که خوا بهايم، جولانگاه گذشته هايم شده است!).
طاهره می ايستد و به امير خيره می شود و می گويد: ( خواب های بد يا خواب های خوب؟!).
امير به شکم طاهره نگاه می کند. سرگرد، هفت تيرش را به سوی شکم طاهره می گيرد و شليک می کند. شکم طاهره، شکافته می شود و عروسک چينی ای از آن به بيرون پرتاب می شود و به زمين می افتد و انفجار مهيبی همه ی اتاق را پر می کند. امير برای لحظه ای چشم هايش را می بندد و باز می کند و با مهربانی به طاهره می گويد: ( بيا عزيزم. بيا اينجا کنارم بنشين و از بچه مون برام حرف بزن. حالش چطوره؟!).
طاهره، می رود به سوی امير و کنار او می نشيند و صورت او را ميان دست هايش می گيرد و به چشم های او خيره می شود و می گويد: ( خواهش می کنم، طفره نرو امير! بگو! به من بگو! بگو چه خوابی ديدی؟!).
( خيلی سخته! يعنی تقريبن غير ممکنه. چون، تا بيدار ميشم و ميام که به خاطرشون بيارم، يکدفعه غيبشون ميزنه! حتا اگرهم، بيادم بمانند، هر خوابی که آدم می بينه، حرفی از حروف يک کتابه. با خواندن يک حرف از يک کتاب، چه کسی می تونه بگه که در آن کتاب، چی نوشته شده ؟!).
( پس چرا من، خواب هائی که می بينم، همه شون يادم ميمونه؟!).
( اولند که غير ممکنه که آدم همه ی خواب هائی که می بينه يادش بمونه و ثانين، آدم ها با هم فرق دارند. مگر نه؟).
( بعضی وقت ها، فکر می کنم که انگار تو را نميشناسم. فکر می کنم که حتا تو، از اتفاق هائی هم که توی بيداريت برات ميفته، با من حرف نميزنی تا چه برسه به خواب هات! امير! چی شده؟! چرا به من نميگی؟!).
( برای اينکه خودم هم نميدونم که چه اتفاق هائی داره ميفته! هر چی که هست، ميون مرز خواب و بيداريه. ميون يه جنگل انبوهی از سؤال های گوناگون گم شده ام. سؤال هائی که توی بيداری به سراغم ميان، خواب هام به اونا جواب ميدن و سؤال هائی که توی خواب هام احاطه ام می کنند، توی بيداری جوابشونو می گيرم. اما تا به حال، هنوز هيچ مجهولی برام معلوم نشده. چون، خود اون جواب ها هم، خودشون يک علامت سؤال ديگه هستند. به طور مثال: چه کسی باور می کنه که که من، پدر بزرگمو به همراه بچه گي های خودم، توی ميدون شهياد ديده باشم؟! اونهم پدر بزرگی که سی سال پيش مرده، و تازه، چند سال بعد از مرگش بوده که من متولد شده ام! تو باور می کنی؟!).
( تو خودت چی! باور می کنی؟!).
( اگر با چشم های خودم نديده بودم، نه!).
( اگه بهت بر نميخوره، من هم ميگم که اگر کسی غير از تو بود و اين حرف ها را می گفت، اگه نميگفتم که ديوونه شده، ميگفتم که به سرش زده و خيالاتی شده!).
( درسته. ولی چه کسی می تونه بگه که مرز بين خواب و خيال و واقعيت کجا است؟! بگذريم، بالاخره به من نگفتی که نظر دکتر، چی بود؟ پسره يا دختر؟ و به قول داداش احمد:" لحظه ی هبوط اين آدم کوچولو، چه وقت فرا خواهد رسيد!").
( ديشب، باز خواب احمد رو ميديدم. اينبار، با تفنگی روی شونه اش، زير درخت سيبی، سوار بر اسب سفيدی بود و داشت ميومد به طرف ما.......).
يکبار که امير به همراه چند نفر از هم کلاسی هايش رفته بودند به خارج از شهر، بين احمد و يکی از دوستان امير، بر سر معنای آيه ی " يدالله فوق ايديهم"، بگو ومگوئی در گرفته بود و احمد، دستش را بلند کرده بود و کوبيده بود بر سر طرف گفتگويش و گفته بود که :" يدالله فوق ايديهم، يعنی اين!". و بعد هم با هم گلاويز شده بودند و......
( آيا اين قضيه، حقيقت دارد؟!).
( بلی).
( شما، در آن دعوا که منجر به کتک کاری و زخمی و مجروح شدن هر دو طرف شده بود، طرف کداميک از آنها را گرفته بوديد؟).
( طرف هيچکدامشان را. فقط سعی کردم که ازهم، جدايشان کنم).
( موفق شديد؟).
( خير).
( خوب! بعدش چه شد؟!).
( بعد، احمد، با دلخوری، رو به ما کرد و گفت:" بچه محصل های قرتی!" و بعدش هم، راهش را گرفت و رفت).
( منظورش به شما هم بود؟).
( بلی).
( هيچوقت با خودتان فکرکرديد که ناراحتی و پرخاشگری احمد، ممکن است به خاطر ترک تحصيل اجباری او بوده باشد؟!).
( خير).
( و خودش هم در اين مورد، هرگز صحبتی نکرده بود؟).
( هرگز).
( گفته ايد که در علی آباد، دبيرستان دخترانه ای هم بوده است و شما و دوستانتان، به هنگام تعطيل شدن آن، می رفته ايد به آنجا و دخترها را تماشا می کرده ايد).
( من، چنين حرفی نزده ام).
(علی آباد، شهر نو هم داشت؟).
( خير).
(گفته ايد که همه جلق می زده اند).
( من، چنين حرفی نزده ام).
( بعد از آن روز دعوا، اگرچه با احمد آشتی کرديد، اما هروقت شما را می ديد، می گفت:" چطوری، بچه محصل!". درست است؟).
( بلی).
از روزی که احمد، اسم او را، بچه محصل گذاشته بود، هر وقت که برای خريد نان و يا برای ديدن احمد، به دکان نانوائی می رفت، پسر شاطر هم به تقليد از احمد، او را، بچه محصل خطاب می کرد تا آنکه يک روز بر سر همين مسئله، بين او و پسر شاطر، بگو و مگوئی در گرفت و احمد، طرف پسر شاطر را گرفت و او هم با عصبانيت رو همه ی آنها کرد و گفت:" يک مشت آدم خر بی سواد!همه تان، سر و ته يک کرباس هستيد" و......
(چرا به آنها توهين کرديد؟!).
( عصبانی شده بودم).
(برای آنکه بی سواد بودند؟!).
(جواب نمی دهم).
( و به جرم همان بی سوادی، بايد کشته می شدند و شماهم آنها را کشتيد!).
( من، کسی را نکشته ام!).
شب آن روز، احمد به خانه امير آمد و پس از معذرت خواهی، به او گفت که :" من، مجبور شدم که طرف پسر شاطر را بگيرم. چون، حاجی از پسرش حرف شنوی دارد. ترسيدم که اگر طرف تو را بگيرم، کارم را از دست بدهم. و اگرنه، می خواهم که سر به تن شاطر و پسرش نباشد". و اگرچه، آن شب به نشانه ی آشتی، صورت همديگر را بوسيدند، اما از آن به بعد، هرکز رابطه شان به گرمی گذشته ها نبود و البته، گرفتاری های هر دوتاشان هم، مزيد بر علت شده بود و کمتر همديگر را می ديدند. امير، گرفتار تحصيلش بود و احمد هم علاوه برآنکه شاگرد مردم بود و مجبور بود که تا بوق سگ کار کند، تلاش هم می کرد که همه ی توان و نيرويش را بگذارد در کار، به آن اميد که روزی، خودش صاحب دکان نانوائی يی بشود و برود به خواستگاری طاهره – خواهر امير- که از همان بچگی عاشق او شده بود و......
( اين ها ئی را که می خوانيد، نظر شخصی نويسنده است يا از طرف کسی ديگر نقل قول کرده است؟!).
( مشخص نيست. چون همانطور که خدمتتان عرض کردم، يک نويسنده ای برداشته است و يک کتابی نوشته است در باره ی " عشق آباد" که ......).
( کدام عشق آباد؟!).
(کدام عشق آبادش، هنوز مشخص نشده است!).
( اسم نويسنده اش چيست؟).
( اسمش را الان به خاطر ندارم ).
( جوان است يا از اين قديمی ها است؟).
( جديد بايد باشد. چون اگر از قديمی ها بود، حتمن اسمش به خاطرم می ماند! به هر حال، همانطور که خدمتتان عرض کردم، برای گسترش دادن باغ ملی، درحال خراب کردن ساختمان قديمی بوده اند که بسته ای را پيدا می کنند و می آورند به شهرداری و بازش می کنند و می بينند که يک مشت دست نوشته است که.....).
( بلی. فرموديد. ولی، در مورد ارتباط بين آن دست نوشته ها و آن کتاب .....).
( همان را می خواستم خدمتتان عرض کنم. آن ساختمان قديمی، گويا زمانی بخشی از يک زندان قديمی بوده است. خوب! از طرفی هم، در آن کتابی که اين آقا، برداشته است و نوشته است، قسمت هائی پيدا می شود که انگار نعل و باالنعل، از آن دست نوشته ها.....).
( شما، خودتان آن دست نوشته ها را خوانده ايد؟!).
( خير. ولی......).
( آن کتاب را چطور؟).
( کدام کتاب؟!).
(همان کتابی که می گوئيد آن آقا در مورد يک عشق آبادی نوشته است؟).
(خير. ولی ......).
(خوب! شما که، نه آن کتاب را خوانده ايد و نه آن دست نوشته ها را، پس چطوری است که با اين قاطعيت، در مورد فرشاد عارف و بانو و شيخ علی که معلوم نيست کی و از کجا..........).
( روزنامه ها آقا! روزنامه ها!.... همين چيزهائی که برايتان خواندم، از روزنامه است! شماره های قبلی را هم بخواهيد، تقديمتان می کنم! از سير تا پياز قضيه را نوشته است! ببينيد! البته، اصل قضيه، چيز ديگری است! اصل قضيه، دعوائی است قديمی که حالا با فضای باز سياسی ای که به آنها داده شده است، به وسائل ارتباط جمعی هم کشيده شده است و دارند پته ی همديگر را می آورند روی آب!).
( اين ها چه کسانی هستند؟).
( کدام ها؟!).
( همين هائی که می فرمائيد که پته ی همديگر را دارند می آورند روی آب؟!).
( ارتجاع سرخ و سياه قربان! ارتجاع سرخ و سياه! از قراری که می گويند، چون نويسنده، در بررسی تاريخ ايران، نه تنها باجی به اين مرتجعين سرخ و سياه نداده است، بلکه در يک جاهائی هم يقه شان را گرفته است، حالا، اين ها، با وجود پدر کشتگی هائی که با هم داشته اند و هنوز هم دارند، توی اين مورد، دست به دست هم داده اند و می خواهند که زير آب کتاب آن بابا را بزنند! در صورتی که خود آن بابا، تا همين چند سال پيش به خاطر فعاليت های خرابکارانه و ضد مملکتی، به اصطلاح زندانی سياسی بوده است البته، اين هائی که عرض کردم، يکی از دلايل می تواند باشد. اما به نظر من، دليل اصلی، اين بايد باشد که نويسنده آن کتاب، دارد از خانه تکانی تاريخی ايران حرف می زند و تميز کردن آن از عناصر بيگانه ای که البته............

داستان ادامه دارد………

توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد " امير" ، " پدر بزرگ"، " عشق آباد"، " دولت آباد" ، " صولت آباد" ، " عقاب دوسر" ، " حاج آقا شيخ علی"، "بانو" ، " فرشاد عارف"و "عارفی ها"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.