ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 18.02.2007, 21:29

پيراهن گلدار و ارض موعود

نصرت‌اله مسعودی



ديگر چه فرق می‌كند
بگذار اين بوم بی‌مدارا
تمام شب را
برشانه‌ی عريان ِدرخت ِاين خانه بخواند
بگذار برفی كه باريده است و می‌بارد
آنقدر ببارد و بماند
كه بهار
هميشه از اين برهوت
راه كج كرده بگذرد.

شايد همه چيز تمام شده است
ديگر نه بوسه‌ای
كه ساعتی بر آن قفل كنی
نه سينه‌ای
كه سر برآن بگذاری
و در تابش بی‌تاب بوی تازه ليمو
رها شوی
و نه ترانه‌ای
كه زير پوستت
چنان ضرب بگيرد
كه انگار
آخرين مشتری ميخانه‌های
دم دم صبحی
و آفتاب هوس كرده است
از پشت شانه‌های "كژمژ" تو طلوع كند
و شهر می‌خواهد
از شانه‌ی ترانه چنان بتابد
كه پاسبان هر برزن
چيزی بجز بوسه و پايكوبی كودكان
يادش نيايد
و ديگر كسی نباشد
كه در ته تهی ِسيصد و شصت و پنج روز
حتی باد در مشت نداشته باشد.

شايد
شايد همه چيز تمام شده است
مگر نمی‌بينی
در مسيرِ درس و مشق و مدرسه
پلكی نيست كه بی‌هوا
گير سه‌پيچ دلت شود
و نه تب دستی
كه با آن
از چوب‌های چهارشنبه سوری
در وزش اريب باد
دامن سرخی بسازی
كه پيچ و تابش
زردی روزگار را
به بازی بگيرد
و يا نمابری
كه قلب صاحب مرده‌ات را
به قلب بهاری ِ گنجشك‌ها
مخابره كند.

نه ديگر
بگذار اين بوم
بر اين شاخه آنقدر بماند
كه پای خواب رفته‌ی درخت
در هر بهاری بلنگد
و اين ديوار هم
سر بر كاكل هيچ شكوفه‌ای هرگز
عكسی به يادگار نگيرد.

آخر چه فرق می كند
چه اين برف كش آمده در باد
تا كار هر چه كتيبه و كتاب را
يكسر نكند
از كول روزگار
كه كنده نمی‌شود
و ديگر نمی‌شود
در برق آفتاب و
شوخی ِسرخوشانه‌ی باد
پيراهن گلداری را
بر بند ببينی
كه در خيال تنی
تب كرده تاب می‌خورد
و اگر گوشه‌اش به زمين بگيرد
تو فشفشه و سنگ را
از هم نمی‌شناسی
و خاك
آسمان بی‌شكيب ِارض موعود می‌شود.

های هی های!
درخت‌هايی كه چون آيينه
تكه تكه می‌شوند
طوفان
طوفان و تاريكی و چيزی شبيه پوتين
كه پهن‌تر از يك قاره
سايه‌اش را
به زمين ميخ می‌كند
و اشباحی
كه نبض كلمات را
به لب ِ قيچی می‌كشند
و دريوزگانی
تاب برداشته
كه لق می‌زنند و
از ديوارِ ديوان ِشاعران
بالا می‌روند
و با لبخندهايی
كش رفته از آرشيوِ عكس‌های قديمی
ژست ِ مجالس ِ رسمی می‌شوند.

های های وای
نه! چه؟ آی! ای ..
- "بيدارش كن! بيدارش كن
پيشانی‌اش در پس ِ عرق
باز از خرابه‌های كابوس می‌گذرد
بيدارش كن
كه تمرين تاتر دارد
و می‌گفت
اين نه آن بازی ِ هميشگی‌ست
كه در تالار بگذرد.

دير بيدارش كنی
كابوس
طلسم چشم‌هايش می‌شود
چنان كه
راه را وُ
چاه را
هر دو چاره می‌بيند
بيدارش كن!"
- نصرت !نصرت ! نصرت!