ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 08.02.2007, 17:46

آقای ج پله‌كانی

علی‌اصغر راشـدان



تختش را، كه شبيه برانكارد بود، آوردند. لخت ، رو تخت افتاده بود. چشم‌های شرقی‌اش ، هنوز همان چشم‌های مشكی قشنگ و چهره‌ی سبزه‌اش هنوز لبريز از حيات بود. هنرمندها به افتخارش بلند شدند. دست زدند و آرام و آهسته ، هورا كشيدند. دسته‌گل‌های رنگارنگ را در اطراف تخت – ياب رانكاردش – چيدند. هنرمندها صندلی‌هارا رها كردند. يكديگر را پس زدند، كه به هنــــر نزديكتر شوند. هر كس خود را با هنــر آشناتر می‌پنداشت. هنـر لب‌های خوش فرمش را چندمرتبه آرام حركت داد. دخترش با خودكار و دفتر در كنارش ايستاد و به حركات و رمز و راز لب‌هاش دل سپرد و نوشت. سرآخر خواند و از هنرمندها سپاسگزاری كرد.
آقای ج پله كانی، تابلو قدنمائی در دست، دل جماعت را شكافت. يك پايش كوتاه و لگن خاصره‌اش كج بود. راه كه می‌رفت ، انگار از پله بالا می‌رفت. به همين دليل هم به آقای ج پله كانی مشهور بود. خود ايشان كه هنرنوع سئوال دراين خصوص را، باخنده‌ی مليح خاصش ، ماست مالی می‌كرد. اما برخی رندان چو انداختـه بودند كه در دوران بچگی‌اش ، خر چموشی با لگدی جانانه ، لگن خاصره‌اش را ناكار كرده است. باری آقای ج پله كانی خود را رندانه به كنار تخت – يابرانكارد - رساند. دستی به چهره‌ی سه تيغه‌ی سرشار از خنده‌ی مليح‌اش كشيد. تابلو را در بلندای تخت و بالای سر هـنر ، به ديوار تكيه داد و با صدائی لطيف گفت :
- اين تابلو را، كه حاصل سال‌ها رياضت كشی من است. به مناسبت بزرگداشت هنـر ، به پيشگاهش تقديم می‌كنم.
آقای ج پله كانی عينك ته استكانيش را، كه با زنجير طلائی ظريفی رو سينه‌اش آويخته بود، به چشمش زد. ريزه كاری‌های چهره‌ی هنـر را وارسی كرد، در او خيره شد و تامل كرد. خم شد و پيشانی صاف و براق هنر را بوسيد و كنار تخت ، سيخ و در عين حال كج ، ايستاد و گفت:
- سراپا گوشم تا نقطه‌های ابـهام و ريزه كاری‌های تابلو را روشن كنم!
جماعت هرچه به چشم و ذهن خود فشار آوردند، چيزی دستگيرشان نشد. به يكديگر خيره شدند و‌هاج و واج شدند. چند نفر در كنار گوش هم پچپچه كردند:
- من كه سر در نياوردم ، نظر تو چيه؟
- واله منم چيزی حاليم نشد.
يكی از وسط مجلس داد زد:
- استاد، سبك كار شما در چه زمينه‌ای است؟ تابلو را با چه شيوه‌ای كشيده‌ايد؟
آقای ج پله كانی عينكش را، كه رو سينه‌اش رها كرده بود، به چشم زد. باز دستی به صورت سه تيغه‌اش كشيد و خنده‌ی مليحی تحويل جماعت داد و گفت:
- سبكش خاص خود من است. هر كس سبك خاص خود را دارد. به اندازه‌ی تمام هنرمندها سبك وجود دارد. چند تا بادكنك را از رنگ‌های مورد نظرم پر و باد كردم و به نقاط مختلف تابلو كوبيدم. گوشه و كنارش را با سبــك و سياق خودم ، جمع و جور كردم و حالت دادم.
- استاد، خلق اين شـاهكار، با سبك و سياقی كه فرموديد، گويا دو - سه ساعتی بيشتر زمان نبرده باشــه. شما گفتيد كه حاصل سال‌ها رياضت كشی است؟
- اين تابلو دو - سه ساعت زمان برده ، اما با پشتوانه‌ی چل – پنجاه سال رياضت كشی و دود چراغ موشی خوردن.
- استاد، شما بيشتر تو كدام مكتب كار می‌كنيد؟
- سئوال خوبی بود. من تو مرز مكاتب گوناگون كار می‌كنم. هنرمند واقعی تو چارچوب يك مكتــب نمی‌گنجد. از كوبيسم شروع می‌كنم. قلمو را رهاش می‌كنم ، می‌گذارم با فراغ بال پرواز كند. قلم‌مويـم از لبه‌ی بسيار نازك اكسپرسيونيسم می‌گذرد. در مرز ظريف امپرسيونيسم می‌خزد. سوررئاليسم، سوررئاليسم نووسورناتوراليسم را می‌پيمايد، در متن سمبوليسم نفس تازه می‌كند و در جوار فيمنيسم می‌آرامد.
هنرمندها باز به يكديگر خيره شدند. چشم و ذهن‌شان را بيشتر به تابلو دوختند و اثری از رابطه برقرار كردن با تابلو و تاثرات هنريش در خود نيافتند. جوانكی از رديف وسط گفت:
- استاد، با تمام توضيحات شما، از كپه‌های رنگی كه تو مرز ظريف تابلو كوبيده ايد، هيچ چيز نفهميدم!
آقای ج پله كانی سينه صاف كرد و – به عادت هميشگی‌اش – باد تو غبغب انداخت و گفت:
- اين ديگر مسئله‌ی خودت است. من مسئول كج فهمی عالم و آدم نيستم كه!

*
سالن را داد و دود در خود غرق كرده بود. حال هنـر به هم خورد. دخترش دست زير سرش برد. دستگيره‌ی زير برانكارد را چند دور چرخاند. بالای تخت و سر و گردن هنـر اندكی بالا آمد. دختر مايعی عسلی رنگ را با قاشق چای خوری آرام آرام ، از گوشه‌ی لب ، بخورد هنــر داد.
نوبت صرف چای و شيرينی و ميوه شد. عده‌ای موزها و پرتقال‌های درشت و خيارهای قلمی را نشان می‌كردند و خوش مشربی می‌فرمودند:
- نازنين! كتابی را، كه قولش را داده بودم ، آوردمش. برات حاشيه نويسی كرده‌م. می‌خوانمش ، ببين حق مطلب را ادا كرده‌م: هديه به او، كه در نگاهش رازهای نهفته دارد!
رولت‌ها و شيرينی‌های تر را نوازش می‌كردند و خيلی ظريف می‌بلعيدند. فنجان‌ها را از سينی دخترهای ترگل –ورگل برمی‌داشتند. لبخنده‌های مليح دخترها را، با خم و راست كردن سر و گردن و سينه‌های آنچنانی ، جواب می‌گفتند:
- چائی‌تم اگر عطر و بوی ناز خودت را داشته باشد، تا ابد سر مستم!
و بدمزگی چای را با شكلات‌های رنگارنگ ، از دهن و زبان می‌زدودند. هنرمندی حلقه‌ی رولت را قورت داد. دست و لب و دهن‌اش را با دستمال سفره پاك كرد. سيگارش را روشن كرد و گفت:
- استاد، اندكی هم از ارتباط نقاشی با ديگر شاخه‌های هنری و ادبی حرف بزنيد!
آقای ج پله كانی ، پك پرنفسی به پيپش زد و گفت:
- هنرها هميشه در كنار هم بوده ، رابطه‌ی تنگاتنگ داشته و دارند. بين نقاشی و سينما، تاتر، شعر و داستان و موسيقی هيچ فاصله‌ای نبوده و نيست. اصلا شعر و داستان همان نقاشی‌اند. اپماژ و نماد و سمبول‌ها تو همه‌شـان يكی است. چه عيبی دارد كه در دكور صحنه‌های تاتر از تابلوهای من استفاده بشود؟ تلفيق هنر يعنی همين ديگر!
- استاد، ايماژها و سمبول‌ها تو مكاتب گوناگون يكی هستند، يا هر كدام نوع خاصی از اين ايماژها و سمبول‌ها را بـه كار می‌گيرند؟
-ايماژها و سمبول‌ها تو مكاتب مختلف كاربردهای گوناگون دارند. مثلا مكاتب كلاسيسم ، رمانتيسم ، ناتوراليسم ،سمبوليسم ، فوتوريسم ، دادائيسم و غيره ، هر كدام ايماژ و سمبول‌های خاص خود را دارند.
- استاد، نظر شما درباره‌ی ادبيات كلاسيك و سنتی خودمان چيه؟
- نمی‌دانم هنرمند اين جامعه‌ی عقب مانده كی می‌خواهد دست از ماقبل تاريخ‌گرائی‌اش بردارد؟ مردم دنيای پيشرفته مكاتب سوررئاليسم ، اولـترائيسم ، فسفريسم ، وريسم ، مدرنيسم و پسامدرنيسم را سال‌هاسـت پشت سر گذاشته‌اند و ما هنوز تو قـعر تحجر و تاريخ غوطه می‌خوريم!
حرف آخر آقای ج پله كانی كه تمام شد، صداهای مخالف و موافق از گوشه و كنار مجلس اوج گرفت:
- بی اصل و ريشه! به جرم اهانت به آن همه قله يا عظمت هنر و ادب افتخارآميز گذشته ، بايد مجازات بشی! همه را يك نفس خورد و هضم و نفی كرد!
- نفست گرم استاد! حرف دلمو زدی واله!
- راست می‌گه ، زمين و زمان و ستاره‌هارو كامپيوتر و ماهواره و موشك بالستيك تسخير كرده، و ما هنـوز دم از افتخارات آدم اوليه می‌زنيم!
جماعت مجلس گروها - گروه ، در گوشه و كنار سالن دورهم جمع شده بودند. گروهی به نفی كار و سبك و سياق آقای ج پله كانی و عده‌ای در نقطه‌ی مقابل جبهه گرفته بودند. كار بگو-مگو بالا گرفته بود. رگ‌های گردن و گلوها و پيشانی‌ها ورم كرده بود. در چند نقطه كار به گريبانكشی كشيده بود. دود سيگار سالن را در خود گرفته بود.
حال هنــر به هم خورد و سرش گيج رفت. سينه‌اش داغ شد و به خس خس افتاد و چشم‌هاش اريب شد. دخترش يكی – دو نفر را به كمك خواست و تخت – يا برانكارد-ش را باسرعت بردند.
انگار يك كندوی زنبور توی كله‌ی هنــر گذاشته بودند. كله‌اش يك ريز زنگ زنگ می‌كرد: هنـر و ادب كهن‌سال و قله‌ی عظمت و افتخار… اولـترائيسم ، فسفريسم ، پسامدرنيسم … ماقبل تاريخ‌گرائی ، افتخارات آدم اوليه … ماشينيسم ، كامپيوتريسم ، ماهواره‌ايسم!!….