ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 11.01.2007, 16:32

در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

جلال چیمچه

وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی را در لفظ عام، "ارشاد" می گویند." ارشاد" روبروی بهارستان و ساختمان جدید مجلس، درخیابان کمال الملک که بیشتر به کوچه ای عریض شبیه است، قرار دارد. سر و کار اهل قلم در دایره ممیزی و سانسور این وزارت خانه، با " اداره کتاب و کتابخانه" است. همین جاست که هر ناشر و نویسنده و شاعر و نقاش و مجسمه سازی، باید از آنجا مجوز بگیرد. کمال الملک نیز اگر زنده بود، می بایست برای گرفتن مجوز جهت بر پایی نمایشگاهی ار آثارش به همین اداره رجوع می کرد.
لفظ "فرهنگ" در این وزارت خانه، عنوان بی مسمایی است که در آن، حتی برای حفظ ظاهر هم که شده، نشانی از فرهنگ نمی بینی و در نظر اول، فرقی با سایر ادارات و وزارت خانه های دیگر ندارد. ساختمانی چند طبقه، زشت و بی روح که به نظر می آید بازمانده روزگار پیش از انقلاب باشد. روزگاری که از آن در لفظ خاص و آکادمیک، چندی است با عنوان "پهلوی دوم" یاد می کنند. عنوانی که اگر چه بار سیاسی ندارد و از نظر صفت و پسوند، در آن از دیکتاتور و جلاد و طاغوت خبری نیست، اما حالتی را تداعی می کند که بدانید، بازگشتی در کار نیست و نظام "پهلوی" به تاریخ پیوسته است.
در ساختمان زشت و بی روح "ارشاد"، به نظر نمی آید که انسان به محیطی فرهنگی قدم گذاشته باشد. نه نشانی از آگهی تشکیل یک همایش فرهنگی، نه اعلان خبر برگزاری یک نمایشگاه هنری یا رخدادی که به نوعی با مقوله فرهنگ مرتبط باشد، از هیچ یک خبری نیست. "ارشاد" می توانست اداره ثبت احوال، امور متوفیات یا دامپزشکی نیز باشد. وقتی پشت به بهارستان پا به "ارشاد" می گذاری، فکر می کنی سال هاست همه چیز به این صورت بوده و از این پس نیز چنین خواهد بود. تنها چیزی که تازگی دارد و توجه ات را جلب می کند، پوسترهایی است که تک و توک، مزین به تمثال شیخ نصرالله بر درو دیوار زده اند. آن هم نه به نحوی که توی ذوق بزند. فقط همین قدر که حس کنی، صد سال پس از مشروطیت، آن سوی بهارستان، کجا و در چه نظامی زندگی می کنی.
دم در"ارشاد"، سمت چپ ماموری نشسته است که دلیل آمدنت را می پرسد و روی ورقه ای نام و مشخصاتت را یادداشت می کند و کارت شناسایی ات را گرو می گیرد. در بازگشت، وقتی کارت تمام شد، مسئول مربوطه ورقه ات را امضاء می کند و آن را به همان مامور تحویل می دهی و کارتت را پس می گیری و بیرون می زنی. این بار رو به بهارستان، در اذدهام دستفروشان و عابران و رانندگان تاکسی، نفسی به راحتی می کشی که اگر کارت درست نشد، اما در عوض از فضای سنگین "ارشاد" خلاصی یافته ای. از خود می پرسی، این چندمین بار است که برای گرفتن مجوز به "ارشاد" مراجعه کرده ای؟ چندمین بار است که این سئوال را از خود کرده و چند بار دیگر چنین خواهی کرد؟ بدون دریافت مجوز، جواب نویسنده و شاعری را که بی صبرانه در انتظار انتشار کتابش است، چه باید بدهی و با حقوق عقب افتاده منشی و کرایه محل کار و قبض بانک و تلفن و آب و برق، چه باید بکنی؟
آن سوی خیابان، کنار مجلس که عدل مظفر را از سردرش کنده اند، لختی می ایستی. باغبانی پیر با بی رغبتی گل ها را آب می دهد و دو سرباز خسته، در صحن بهارستان پاس می دهند. یک باره احساس خفگی می کنی. از آلودگی هواست یا از فضای " ارشاد" و یا از روزی که، نیمی از آن را بار دیگر بیهوده پشت سر گذاشته ای؟ از خود می پرسی: راستی آن سربازان خسته ازچه پاس می دارند؟ راستی اگر کمال الملک زنده بود و امروز برای برگزاری نمایشگاهی از آثارش به "ارشاد" رجوع کرده بود، چه پاسخی می گرفت؟ از خود می پرسی، مجوز این همه بیدادگری و استبداد، این همه اهانتی که به نام فرهنگ به ناشران، به اهل قلم و به کمال الملک که اداره ممیزی کتاب را درکوچه ای به نام او مستقر کرده اند، چیست و چرا و تا کی؟
وضعیت ناهنجار چاپ و نشر کتاب، به ویژه پس از انتصاب صفار هرندی به وزارت ارشاد، ناشران را در موقعیت دشواری قرار داده است. تا آنجا که، شماری از آنان در معرض ورشکستگی قرار گرفته و صدمه حاصل از این وضعیت زیانبار به فرهنگ کشور، باعث شده است تا تعدادی از کسانی که به نوعی با نشر و کتاب سرو کار دارند، بیکار شوند. دامنه سخت گیری های جاری برای ناشران به حدی است که برخی در صدد تغییر شغل و برخی دیگر در نتیجه کسادی کار، عذر کارمندان خود را خواسته اند. می توان گمان کرد که چاپخانه ها و کتاب فروش ها نیز با دشواری هایی از همین دست روبرو بوده و در موقعیت بدی بسر برند.
با پیش گرفتن این سیاست از جانب "ارشاد" که هر روز بر حجم کتاب های در انتظار مجوز افزوده و اعتراض بیش از پیش ناشران را به دنبال داشته، " اداره کتاب و کتابخانه" تدبیری تازه اندیشیده است. روزهای دوشنبه بین ساعت 9 تا 12، ناشران می توانند بدون وقت قبلی با رییس این اداره، آقای حمیدزاده ملاقات کرده و شکایات خود را بیان کنند و تقاضای رسیدگی نمایند که اقدامی امیدوار کننده است. تنها اشکال این کار که ناشران در بین خود آن را "بارعام" می نامند، در این است که ملاقات با آقای حمیدزاده و بیان شکایت و تقاضای رسیدگی، فقط یک بار امکان پذیر است. ایشان پس از شنیدن شکایت و رجوع کار به خانم نون که به نوعی حالت رییس دفترشان را دارند، عذرشاکی را مودبانه می خواهند. تاکید بر ادب ایشان، تاکیدی صوری نیست. آقای حمیدزاده به واقع مودب است، هر چند که وقت ناشر و به ویژه خود را تلف نمی کند. تا آنجا که می توان گفت، در جمهوری اسلامی کمتر جایی را با چنین سرعت عملی می توان سراغ کرد.
بهترین راه رفتن به "ارشاد" برای سر وقت رسیدن با متروست. خیلی سر راست است. از هر ایستگاهی که سوار شوی، چه "جوانمرد قصاب" یا "شهید نواب صفوی"، باید در ایستگاه "امام خمینی" پیاده شوی. خط عوض کنی و دو ایستگاه بعد در "بهارستان" خواهی بود. اگر بخواهی به "بارعام" برسی، باید پیش از آنکه "ارشاد" باز شود، آنجا حاضر باشی و برای ملاقات با رییس اداره کتاب و کتابخانه، در لیستی نام نویسی کنی. پس هر چه زودتر برسی، بهتر است. هم فال است و هم تماشا. پایین ساختمان، دم در منتظر می شوی تا کارمندان برسند.
"ارشاد" ساعت 8 باز می شود و یک در اصلی دارد. اما ورودی "خواهران" و "برادران" از یکدیگر جداست. برای "خواهران" فضای کوچکی را تعبیه کرده اند که با پرده ای از قسمت "برادران" جدا می شود. شاید برای آنکه، پیش از ورود به مکانی چنین مقدس، سرو وضع شان را مطابق با شئون اسلامی مرتب کرده و چادرهای شان را روی مقنعه ای که بر سر دارند، صاف و صوف کنند. "برادران"، فربه یا تکیده، اغلب ته ریشی چند روزه و تسبیحی در دست دارند. این سرو وضع، مثل تلفن ها ی همراه و کیف های سامسونیت شان، یکی در میان، استاندارد است. "خواهران" هر چه جوانتر، رنگ پریده ترند و در سیاهی چادرهای شان، رنگ پریده تر می نمایند. کارت می زنند و وارد می شوند. یکی دو نفر از "برادران" متقلب را می بینی که پنهانی، به جای یک کارت، دو کارت می زنند. به خرج بیت المال مسلمین که از ثروت نفت لبریز است.
دفتر آقای حمیدزاده در طبقه دوم قرار دارد. اندکی از ساعت 8 صبح گذشته، نامت را در لیست مربوطه می نویسی و یکی دو ساعتی منتظر می شوی تا نوبتت برسد. آقای حمیدزاده تلگرافی حرف هایت را می شنود و قول می دهد ظرف یک هفته به کارت رسیدگی کند. از این ببعد، همان آش است و همان کاسه. همان هوای سنگین؛ همان احساس خفگی؛ همان بیهودگی؛ همان پرسش های همیشگی از خود و از کمال الملک، و سرانجام، دریغ از حق و فرهنگی که صد سال پس از مشروطیت، این چنین پایمال می شود.
بر چنین روالی، روزها و هفته ها و ماهها پشت در اتاق خانم نون که به نظر می رسد از جانب آقای حمیدزاده مسئول رسیدگی به شکایاتی است که همگی به مجوز کتاب مربوط می شوند، سپری می گردد. برای دیدن خانم نون احتیاج به وقت قبلی نیست. هر ناشری می تواند از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر به ایشان مراجعه کند و با دادن شماره ای که پیشاپیش دریافت کرده است، از وضعیت کتابش با خبر شود. همه چیز کامپیوتری است. ظرف چند دقیقه، پاسخ رد می شنوی. البته ملاقات حضوری ضروری نیست. تلفنی نیز می توانی با خانم نون تماس بگیری و نتیجه کار را جویا شوی. اما اغلب پاسخ می شنوی که "ایشان در اتاق نیستند". همین طور نیز هست. خانم نون مرتب در رفت و آمد است و با همه گرفتاری و جنب و جوشی که دارد، در برابر نارضایی، شکایت و گاه پرخاش نویسنده و ناشر، با صبری ستودنی از آنان می خواهد تا هفته بعد مراجعه کنند. با تکیه کلامی از این دست که: "من شرمنده ام".
"شرمندگی" خانم نون بی پایان است و در تکراری مکرر، این شبهه را برمی انگیزد که تعارفی خشک و خالی بیش نباشد. هر چه هست، حاصلی در بر ندارد. برخی از ناشران بر این گمانند که "ارشاد" با پیش گرفتن این روش، هدف خاصی را دنبال می کند. یعنی بدون آنکه به نویسنده و ناشر جواب رد بدهد، آنها را دست به سر می کند. بر این اساس، آقای حمیدزاده همچنان هفته ای یک بار "بارعام" می دهد و خانم نون همچنان "شرمنده" باقی می ماند و سرنوشت کتاب در کوچه کمال الملک، تلخ تر از پیش، بر روالی از این دست، ادامه می یابد. با انتخاب این روش که هزینه ای برای "ارشاد" ندارد، کتاب هایی که مجوز انتشار می گیرند، روز به روز تقلیل می یابد، بدون آنکه، شمار آنها رسما افزایش یافته و اعتراضات بعدی را در پی داشته باشد. "برادران" متقلب تنها از کیسه بیت المال نیست که خرج می کنند.
فردا ماه رمضان است. با خود می گویی، امروز آخرین باری است که به "ارشاد" رجوع می کنم. از فردا تا یک ماه باید قید "ارشاد" را زد. روزه دارهای شان یا زود رنج، یا بی حال و بد خلق اند و زرنگ ترهای شان، یکی در میان کارت زده و پیش از موعد، به استقبال افطار رفته اند؛ کاری از پیش نخواهی برد.
امروز در حیاط "ارشاد" جنب و جوشی است. چند سرباز و مامور شخصی که از سر و وضع شان معلوم است امنیتی هستند، دیده می شوند. پاسداری نیز در حالی که مسلسلی در دست دارد، در حیاط قدم می زند. کمی آن طرف تر، وانت باری پر از کیسه های برنج که روی آنها عبارت "برنج مرغوب طارم" نقش بسته، ایستاده است. فضای "ارشاد " سنگین تر از همیشه می نماید. جریان چیست؟ می شنوی که صفار هرندی در ساختمان است. این بار اگر شانس بیاوری، پیش از ظهر پاسخی خواهی گرفت. وگرنه وقت نماز خواهد شد و باز باید یک ساعتی بیشتر منتظر بمانی. نمازخانه در طبقه پایین، روبروی دستشویی ها است که "برادران" آنجا وضو می گیرند. راهرو و به خصوص کف دستشویی ها همواره خیس است، چون حوله ای در کار نیست. باید مواظب باشی سُر نخوری. پیش از مراجعه به مسئول مربوطه، می خواهی به دستشویی که فاقد دستگاه تهویه است بروی و از نیمه راه، به دلیلی همیشه آشنا، صرف نظر کرده و باز می گردی.
از پله ها بالا می روی. در راهرو "برادران" تسبیح به دست را می بینی که اغلب با دمپایی و جوراب هایی که روزگاری سفید بوده و اکنون بیشتر به سربی و خاکستری می زنند، در رفت و آمدند. روبروی اتاق خانم نون اذدهامی است . مرد تنومندی را که فریاد "یا علی، یا علی" سر داده است، از اتاقی بیرون می کشند. از اینکه مدت هاست برای گرفتن مجوز به "ارشاد" رجوع کرده و بی نتیجه مانده است، چنین می کند. معلوم نیست "علی، علی" گفتن اش مصلحتی و از همان نوع قسم خوردن به قپه اعلیحضرت در روزگار "پهلوی دوم" است و یا از ایمان و اعتقاد سرچشمه می گیرد. هر چه هست، پریشان و از خود بی خود شده است. اگر سر و کارت با "ارشاد" باشد، هر چند وقت یک بار از این صحنه ها خواهی دید. گاه پیش می آید که ناشری "جوش" بیاورد. اگر با این وضعیت آشنا نباشی، جا می خوری؛ اما جای نگرانی نیست.
وارد اتاق خانم نون می شوی که پیشخوانی قسمت مراجعه کنندگان را از کارمندان که همه "خواهر" و محجبه اند جدا کرده است. "خواهران" اغلب مودب و بیشتر در پی انجام وظیفه اند و مقنعه سفت و سختی بر سر دارند. اما وقتی برای کاری از اتاق خارج می شوند، چادر سیاهی نیز بر سر می کنند. این سو و آن سوی پیشخوان، همهمه و غوغایی است. نویسنده ای به تندی با خانم نون بحث و جدل می کند که مگر یک کتاب چند بار باید زیر دست مصحح بیفتد و تکه پاره شود؟ بقیه، بی توجه به آنچه جریان دارد، سعی می کنند کارشان را پیش ببرند. یکی چند مهر را به امضاء می رساند و دیگری متن چند کتاب را برای گرفتن مجوز تحویل می دهد و سومی از روی شانه چند نفر، جلد کتابی را به امضای خانم نون مزین می سازد. در جمهوری اسلامی برای جلد کتاب نیز باید مجوز گرفت.
در این میان، آقای ف که از کارمندان اداره کتاب و کتابخانه و در واقع ممیزی و سانسور کتاب است، عقب عقب و در حالی که تا کمر خم شده است، نفس زنان وارد می شود و کیسه های برنج را به درون اتاق می کشد. "خواهران" راه باز می کنند و ظرف چند دقیقه، کیسه های برنج، کنار میز خانم نون و آثار نویسندگان و مترجمان تلنبار می شود. از پشت پیشخوان، عنوان "برنج مرغوب طارم" را در کنا ر متن کتاب های در انتظار مجوز، کنار نام لوکاچ و مارکوزه و ... مشاهده می کنی. عنوان و عبارات بعدی کتاب ها، به خاطر جنب و جوش "خواهران" و رفت و آمدی که جریان دارد، خواندی نیست و از نام نویسنده و مترجم آن ها غافل می مانی.
با بغضی در گلو، مات و مبهوت از اتاق بیرون می زنی. "برادران" تسبیح به دست، به سمت نمازخانه سرازیر شده اند. پشت سر آنها از کنار پوستر شیخ نصرالله رد می شوی و به سرعت از پله ها پایین می روی. صدای خانم نون که همچنان احساس "شرمندگی" می کند، در گوش ات است. صدایی توام با سفارشات دقیقی به آقای ف که هر کیسه برنج به کدام "برادر" تعلق دارد؛ مبادا اشتباهی رخ دهد. به راستی که دقت خانم نون در هر عرصه ای ستودنی است. آیا هر کیسه اهدایی وزیر به "برادران" در "اداره کتاب و کتابخانه"، کفاف افطار در این "ماه مبارک" را خواهد کرد؟
در حیاط از ماموران امنیتی، پاسدار مسلح و وانت بار نشانی نمی بینی؛ همه رفته اند. از خود می پرسی آیا حضور پاسدار مسلح به خاطر حفاظت از صفار هرندی، وزیر " ارشاد" بوده یا کیسه های برنج طارم؟ بر این پرسش، چون گرفتن مجوزی که ماهها است در پی آن بوده ای، پاسخی نمی یابی.
بیرون در، در میان همهمه ی دستفروشان و عابران، و غوغای رانندگانی تاکسی که فریاد مسیر میدان "آزادی" و " انقلاب" را سر داده اند، به لوکاچ و مارکوزه و به "شرمندگی" خانم نون می اندیشی و احساس خفگی می کنی. از آلودگی هواست یا چهره ی شیخ نصرالله و فضای سنگین "ارشاد"، نمی دانی؟ همین قدر می دانی که احساس بیهودگی، احساس شرم می کنی. ای کاش برای این کوچه، نام دیگری انتخاب می کردند.