iran-emrooz.net | Mon, 06.11.2006, 11:57
بوی همهی بهشت
نصرتاله مسعودی
روئينه تن بودم و
آتشپرست
اما آن سيبِ در كفِ حوّا
كه بوی همهی بهشت بود
سينه به سينهی قبله
هر روز
با سرخی خود
آتشم زد.
چه كُنَد
اين راندهی درگاه خدايان
كه میداند
اين همه آتش
نه از سرخیِ سيب
كه از بوی دست حوّاست
وگرنه
من كه هميشه
از زير درختان سيب
به سلامت میگذشتم
و چه سالها
كه بهارانه
بر من نباريده بودند
كه من حتی
يك بار
برگی از آنها را
به يادگار
لای دفترم
نگذاشته بودم.
امّا مگر اين حوّا
در آن بيشهی بيقرارِ جمعه
كنارِ راز و جادوی آن رود
با آن سيبِ نيمخورده
چگونه آتشم زد
كه حالا ديگر
خاكستر برايم
اوّلين درس عاشقی است.