iran-emrooz.net | Sat, 21.10.2006, 10:11
مرگ...
پيرايه يغمايی
همواره پيرمردی؛
گرانگوش و بلعنده،
با قامتش خمیده و بلند
در کوچهها پرسه میزند...
(مادر بزرگم نیز او را دیده بود).
شامگاهان،
سایهای است وهم انگیز.
و در غربت هر سایهای دیگر
سرگردان...
روز، گم در هیاهو ست.
و شب دارکوب ستیزهگر گامهایش،
سکوت را ،
قطعه قطعه میکند.
من، نگاه گربهوار او را... بارها
به روی خویش خیره دیدهام
بارها...
و نفسهایش را ،
به پشتگاه گردن فرو رفتهام،
يافتهام
میتوانم گفت ؛
(هنگامی که او را نمیبینم حتا)
دهانش ؛
غار بیانتهایی است ،
که واژهای ،
جز خداحافظی
نمیشناسد...