ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 17.09.2006, 21:55

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

...... گفتم: " اگه توی همون حال، يه دفعه، شيشه های جلو وو عقب و چپ و راست ماشين، سياه بشن و تو نتونی بيرونو ببينی، چی؟!". اينو که گفتم، يه دفعه توی چشام خيره شد و بعدش هم، با يه پوزخندی که يعنی ديوونه شدی، بهم گفت که: " در اونصورت، معلوم ميشه که قهرمون قهرمونا، يا خواب ديده و يا به خاطر اعتصاب غذای طولانی ای که داشته، يه خورده، سيماش، قاطی شده وو از اينجا به بعدشو ميذاريم برای وقتی که حالت بهتر بشه وو......"،... خب!.... حالا خودت، تو کله ات مجسم کن که من، تو اون لحظه، باس چه حالی شده باشم و به نظر تو، در جواب اين رابط ديوس جاکش، چی باس ميگفتم و...يا.... باس چيکارميکردم!.....ها؟! .......فکرشو بکن که بعد از ماه ها توی سلول انفرادی و مکعب بودن و به دستور تشکيلاتت اعتصاب غذاکردن و بيهوش شدن و باز به دستور تشکيلاتت، اعتصاب غذاتو شکوندن و دوباره شکنجه شدن تا..... اونجائی که مجبور بشی رگ خودتو بزنی که از دست اين زندگی عنی، نجات پيداکنی، ولی از بدشانسيت، زنده بمونی که هيچ، بلکه وقتی که چشاتو وازميکنی، ببينی که جاکش بازجوت، داره بهت خون ميده وو حيرون بشی که اين ديگه چه فرمشه! آخه برای چی؟! وو....بعدش، وقتی که ميخوان از بهداری مرخصت کنن، همون بازجويه ی جاکش که بهت خون داده، بياد و مثل يه دوست همبند و هم رزم، بغلت کنه وو صورتتو ببوسه وو بهت بگه که چطوری قهرمان! و تو فکر کنی که به خاطر گافائی که دادی و خوش رقصی هائی که کردی، داره بهت نيش زبون ميزنه و از خجالت و شايدم از ترس اونکه مبادا از توی چشات، فکرای توی کله ات رو بخونه، سرتو پائين بندازی، ولی اون جاکش، دستشو بياره وو بگذاره زير چونه ات و با مهربونی، سرتو بالا بياره و با لبخند، از شايعه ی قهرمون شدنت در زندون و بيرون زندون خبر بده وو تو، باورنکنی وو مثل احمقا، بهش نيگاه کنی که يعنی چطور؟! وو....اون، مثل يه همبند، مثل يه همرزم، مثل يه دوست که داره به کاری که کردی، افتخار ميکنه، بهت بگه که: "برای اينکه زير شکنجه، مقاومت کردی! برای اينکه، کسی رو لو ندادی! برای اينکه با ما جنگيدی! اعتصاب غذاکردی و به هيچ قيمتی، اعتصاب غذاتو نشکوندی! برای اينکه....." و.... تو، باز، از چيزهائی که داری ميشنفی، حيرونيتت، هزارهزاردفعه، بيشتر بشه و سرتو پائين بندازی و بگی که: " ولی...آخه .....خود من....خود جاکش من....که... ميدونم شکوندم! ميدونم که بيسکويتا وو چلوکبابای شمارو لومبوندم!... ميدونم که....." و اون، دوباره، با مهربونی، دست بگذاره زير چونت و سرتو بالابياره و باز توی چشات نيگا کنه و بگه که: " نه بابا!... نشکوندی جون تو!.... همه ی ما شاهديم که نشکوندی! چلوکباب و بيسکويتی هم توی کار نبوده وو همه ی اينائی که ميگی، خواب و خياله جون تو!". و بعدش، چنون با مهربونی، باهات حرف بزنه و برات دليل بياره که....با وجود اونکه خودت، توی دلت، صد در صد ميدونی و مطمئنی که شکوندی، که خوش رقصی هم برای بازجويت کردی، که گهم خوردی، که چلوکبابو بيسکويتا رو هم لومبوندی، ولی اونقدر گوزپيچ و آچمزت کرده باشن که يهو شک ورت داره که نکنه راس بگن و نشکونده باشی!... که نکنه راس بگن وچلوکبابو بيسکويتارو نلومبونده باشی!.... که نکنه راس بگن و خوش رقصی نکرده باشی!... که نکنه راس بگن.....که نکنه.... که نکنه نکنه نکنه نکنه نکنه اين و نکنه اون....، بخصوص وقتی ميای توی بند و همه ميان به استقبالت، بعدش هم اون سوروسات شاهونه وو..... يه دفعه فکر کنی که نکنه داری خواب ميبينی و هی به در و ديوار بکوبی که بيدار بشی و نتونی و يه دفعه فکر کنی که بيداری و خوابی توی کار نبوده وو هی بزنی توی سر خودت که بخوابی، ولی نتونی و هی خودتو بزنی به اون راه که خوابی! بيداری! خوابی! بيداری وو اونوخت، وحشت بگيرتت که نکنه ديوونه شده باشی و يا داری ديوونه ميشی وو ....توی همه ی اون روزا و شبا که نه خوابی و نه بيدارو نه ديوونه وو نه عاقل و نه هوشيار، اميدت به اين باشه که شانس بياری و سقط نشی تا روزی که رابط جاکشت رو رو ببينی وو ريز ودرشت قضايارو، از اتاق بازجوئی، از سلول، از اتاق مکعب ها، از تاريکخونه ی اشباح، از چلوکبابی علی کونچونتانگ، از چلوکبابی جولاشکا و.... و.... و... که توی دلت تلنبار شده وو داره ميکشتت و داره ديوونه ات ميکنه، استفراغ کنی توی گوش و چشاش وبعدش که خوب از همه ی اون چرکا وو خونا وو شاشا وو گه وو عنا، خالی شدی، ازش بپرسی که خب، دوست من! رفيق من! همبند من! همرزم من! جناب رابط من! داستان ما، همين بود که بالا آورديم خدمتت، حالا تو، به ما بگو که پس اين سرو صدای مقاومت کردن و نشکوندن اعتصاب غذا و پهلوون و قهرمون قهرمونا بازی که دور ور ما راه انداختن چيه وو از کجا آب ميخوره؟! اونوخت! اونوخت! اونوخت! گوشت به منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. بفرمائيد).
(اونوخت! تا اسم شکستن اعتصاب غذارو به ميون مياری، ببينی که جاکش، می‌پره تو حرفتو ميگه: " چی؟! مگه اعتصاب غذاتو شکوندی؟!". اونوخت! اونوخت! گوشت به منه؟!).
( بلی پهلوان. بفرمائيد).
(اونوخت..... تو، از جوابی که ميده، هزار در هزار بار حيرون تر از قبل بشی و توی همون حالی که داری فکر ميکنی که نکنه، داری بازهم خواب ميبينی، بهش بگی که: " خب، آره ديگه! پس ميخواستی نشکونم؟! دستور شکوندنو که خود جنابعالی، به من اعلام کردی!". و اون بگه که: " من؟! کی؟! کوجا؟!". و تو، تو همون حالی که داری دست و پا ميزنی که از خواب بيدار بشی، بگی که: " تو اتاق مکعبا! همونجائی که قبلش، اومدی وو دستور اعتصاب غذارو به من اعلام کردی!" . اونوخت! ببينی که بيداری و طرف، داره ميزنه زيرهمه چی وو باز ببينی که خوابی وو طرف داره بهت ميگه که: " اصلن، نه تنها، خود او، دستورهيچ اعتصاب غذائی، يا شکوندن هيچ اعتصاب غذائی رو، به تو اعلام نکرده، بلکه حتا هيچکس ديگه هم نميتونسته از طرف تشکيلات به تو چنين دستوری رو اعلام کرده باشه! چرا؟! چون، تشکيلات از ريشه با اعتصاب غذای تو، مخالف بوده!". و تو، خودتو ببينی که توی خوابت، داری از خواب بيدار ميشی و توی همون حالت، از اونچه توی خوابت از رابطت شنيدی، داری ديوونه ميشی وو سعی ميکنی که خودتو کنترل کنی که نشی وو خرخره شو همونجا نگيری و نجوی وو نخوری، بلکه فقط ، ميون خواب و بيداری، توی يه جائی از ديوونگيت، داری بهش بگی که: " ولی صدا، صدای خودت بود!" و اون بگه که: " صورت منو هم ديدی؟!". و تو، يکدفعه، کور بشی وو سعی کنی که صورتشو ببينی، ولی نبينی و توی همون تاريکی، ميون خواب و بيداری و يه جائی ازديوونگيت، صدای خودت رو بشنفی که داری به او ميگی که: " معلومه که نديدم! من تو مکعب بودم و تو بيرون مکعب! چطو ميتونستم صورتتو ببينم؟!". و صدای اون جاکش رو بشنفی که از يه جائی، ميون يه تاريکی ای که قبلن بودی وو حالا نميدونی که کجا بودی، مياد و بهت ميگه که: " از کجا معلوم که بهت کلک نزده باشن و يک کسی ديگه، صدای منو تقليد نکرده باشه؟!". و تو، باز شروع کنی به دست و پا زدن که از خواب بيدار بشی وو ببينی که بيداری و توی همون بيداری، بهش بگی که: " حالا اگه فکر کنم که به من کلک زدن و يک کسی ديگه، صدای تورو تقليد کرده باشه، از کجا ميتونسته با زبون رمزی که فقط من و تو، از اون زبون خبر داشتيم، با من حرف بزنه؟!". وو يه دفعه بيدار بشی وو ببينی رو به روت واستاده وو داره بهت پوزخند ميزنه وو بهت ميگه که: " اين ديگه سؤاليه که جوابشو، خود تو باس پيداکنی!". و....تو که ديگه حالا، فکر ميکنی که صد در صد بيدار شدی، بينی که داری ديوونه ميشی وو توی همون حالت، يهو، به ياد قضيه ی اون تاکسی بی راننده بيفتی که تو، مسافرش هستی وو اون، داره توی يکی از بزرگراه های آمريکا، با خدادتا سرعت، برای خودش، زيگزاک و ويراژ ميره وو .....ببينی که ..... برنامه...... ريزی .....پروژه ی....... خون. .....به پايان رسيده و...... وارد زمان بندی های اجرائی آن شده اند که.......به ناگهان.... زنگ ......خطر .....به.... صدا.... در.. می‌آيد!
( ديگر چه خبر شده است؟!).
اين بار، به صدا در آمدن زنگ خطر، نه از طرف شرکت، بلکه از طرف "مقام عالی" بود که وضعيت را، قرمز اعلام کرده بود و به تبع آن، مسئولان بالای شرکت " آسمانی. زمينی. دريائی" و مسئول شاخه ی " تنش کش"، و نماينده ی مخصوصی از شرکت پدر، درون زير دريائی يی جمع شده بودند تا پيرامون مشکل پيش آمده، به مشورت بپردازند!
( کدام مشکل پيش آمده؟!).
مشکل پيش آمده، وجود کتابی بود به نام " آوارگان جهان، بيدار شويد!". در آن کتاب، نويسنده به قصه ای استناد کرده بود که ظاهرن قصه ای است قديمی، اما محتوای آن قصه، اشاره داشت به پروژه ی " ادرار و مدفوعی" که پروژه ی دراز مدت شرکت جولاشکا بود و هنوز هم که بود، در آن زمان، وارد برنامه ريزی مقدماتی آن هم نشده بودند تا چه رسد به اجرا و بهره برداری آن، در حالی که محتوای سمبليک آن قصه ی قديمی، خبر از اجرای پيشرفته ی پروژه می‌داد. خلاصه ای از آن قصه ی قديمی را با همديگر می‌خوانيم:
" يکی بود و يکی نبود. توی آن بود و نبود، يک دهکده ای بود که در آن دهکده، هر روز صبح، پيش از طلوع آفتاب، پروانه های بزرگ سياه رنگی از آسمان دهکده، پائين می‌آمدند و پس از آنکه روی زمين می‌نشستند و همه جا را گرد و خاک فرامی گرفت، ازدرون شکم هاشان، فرشته های سفيد پوش مهربانی بيرون می‌آمدند و به مردم، بسته های غذا و نوشابه می‌دادند و به درون شکم پروانه های سياه باز می‌گشتند و پروانه های سياه، به پرواز در می‌آمدند و در آسمان دهکده، ناپديد می‌شدند تا غروب همان روز که دوباره، پيدايشان می‌شد و مردم، ظرف هایی را که محتوای ادرار و مدفوعشان بود، به آن ها پس می‌دادند و پروانه های سياه، دوباره در آسمان دهکده ناپديد می‌شدند و به اين ترتيب، زندگی مردم دهکده، با گرفتن غذا و نوشابه به هنگام صبح و پس دادن ادرار و مدفوعشان، به هنگام غروب، سپری می‌شد و کودکانشان به هنگام بازی هاشان و بزرگانشان به هنگام جش هاشان، می‌خنديدند و می‌رقصيدند و می‌خواندند که:
زندگی، اينه.
زندگی، اونه.
زندگی، مثل يک بيابونه.
توش، پر از جنگه.
توش، پر از خونه.
گهتو بدی، جنسا ارزونه.
گهتو ندی، جنسا گرونه.........
( توله سگ! مگر بهت نگفتم که ديگر اينطرف ها پيدايت نشه؟!).
( چرا گوش بچه رو گرفتی؟!).
(تو، به اين نره خر، ميگی بچه؟!).
( مگه چيکار کرده؟! ولش کن!).
(نميشنوی که داره چه شعرائی ميخونه؟!ميخواد نون من بدبخت رو ببره!).
( هيچ فکر نمی‌کردم که اينقدر سنگدل باشی!).
( اگر بگذارم که اين يک وجبی دکانم رو....).
( دست وردار! کدوم دکون؟ گنجشک چی هست که کله پاچه اش باشه! مثلن، تو پدرش هستی!).
( من اگه همچين بچه ای می‌داشتم همينجا کله اش را گرد تا گرد می‌بريدم!).
( يعنی ميخوای بگی که تو، پدرش نيستی؟!).
( همونقدر که تو مادرش هستی، من هم پدرش هستم! خوب شد؟!).
آهای! آهای! آهای پدر و مادرهای بچه های دنيا!.........
(ميشنوی؟!).
( چی رو؟!).
( صدارو!).
(کدوم صدا؟!).
(صدای بلا!).
( کدوم بلا؟!).
(همون بلائی که ميگفتن داره مياد!).
(از کجا؟! از کدوم طرف؟!).
( از چپ و راست. بالا وو پائين. ازهمه جا!).
( اون تفنگتو بده ببينم!).

داستان ادامه دارد……..

توضيح:
الف: برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.
د. برای اطلاع بيشتر در مورد علی کونچونتانک و ديگر " علی" ها، به داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين، دارند می‌آيند!" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.