چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - Wednesday 24 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 02.12.2005, 20:04

بوی آشنا


شالی

شنبه ١٢ آذر ١٣٨٤

زوج پیری در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کنند. خانه در روستایی ساحلی قرار دارد. یک روز دلپذیر بهاریست. سه درخت در حیاط خانه به شکوفه نشسته‌اند. زن و مرد سالخورده‌ دور میزی محقر نشسته‌اند و سرگرم گفتگو و نوشیدن چای هستند. پیرمرد به دروازه‌ی چوبی چشم دوخته است و به زنش که مثل او دروازه و کوچه‌ی خلوت را می‌پاید، می‌گوید:«ننه، فکر می‌کنی از اتاق خواب خوش‌اش بیاید؟»
پیرزن که از وسواس شوهرش در طی چند روز اخیر کلافه شده است، با بی‌حوصلگی جواب می‌دهد:«حتماً، خوش‌اش می‌آید، وگرنه پدرش این قدر سفارش نمی‌کرد که تختخواب قدیمی‌اش را برای نوه‌ات راست و ریس کنیم.»
پیرمرد سیگاری از قوطی فلزی بیرون می‌آورد، آن را روی لب می‌گذارد، روشن‌اش می‌کند و می‌گوید:«ننه، می‌گویم که نکند منظورش اتاق قدیمی‌اش بود...»
زن حرفش را قطع می‌کند و با تندخویی جواب می‌دهد:«تو را به خدا بس است! این قدر گیر نده به این اتاق! چند بار به تو بگویم که اتاق زیر شیروانی مخروبه شده. پله‌ی چوبی‌اش را مگر ندیده‌ای که پوسیده؟! تو آخر چطور دلت می‌آید نوه‌ی جوانت را بگذاری تنها توی آن اتاق بخوابد؟!»
«آخر پدرش اتاقش را خیلی دوست داشت. من بچه‌ام را می‌شناسم. اگر نوه‌ات خودش نرفت توی اتاق پدرش...»
پیرزن دوباره حرف شوهرش را قطع می‌کند. کمی ملایم‌تر می‌گوید:«تو کاری‌ات نباشد. نمی‌دانم چرا این قدر دیر کرده؟»
«نکند بین راه اتفاقی برایش افتاده؟»
پیرزن که همچنان به دروازه‌ی چوبی و جاده‌ی خلوت بیرون از محوطه‌ی خانه چشم دوخته است، ناگهان از جایش بلند می‌شود و با خوشحالی می‌گوید:«گمانم خودش است. یک ماشین دارد به طرف خانه‌ی ما می‌آید!»
پیرمرد در حین جابجاکردن عینک‌اش به روی بینی، بر می‌خیزد و می‌پرسد:«کو؟ من که ماشینی نمی‌بینم!»
هر دو به طرف کوچه می‌شتابند. اتومبیلی جلو دروازه متوقف می‌شود. راننده و دختری جوان پیاده می‌شوند. دختر قبل از آنکه وسایلش را از صندوق عقب اتومبیل بردارد، مشتاق و هیجان‌زده به سوی میزبانانش می‌شتابد:«... سلام مامان‌بزرگ! سلام بابابزرگ!...»
«... آخ، الهی قربان قدت بروم! خوش آمدی عزیز دلم...»
پیرزن او را در آغوش می‌گیرد و مکرر هر دو طرف صورتش را غرقه بوسه می‌کند. پیرمرد با نگاه مهربان و دل مملو از اشتیاقش کنار زن و نوه‌اش می‌ایستد تا نوبت به او برسد؛ اما بی‌اختیار یک دست دخترک را که دور کمر زنش حلقه شده، نوازش‌کنان به دست می‌گیرد. از چشم‌هایش اشک جاریست. دختر با همان دست او را به طرف خود می‌کشد و همزمان، در حالیکه هنوز مادربزرگش را در آغوش دارد، صورت پیرمرد را می‌بوسد. شرمنده و شاکر می‌گوید:«... شما را به خدا گریه نکنید! بابا و مامان خیلی سلام رسانده‌اند!»
تنگی آغوش و اشکهایشان دخترک را کمی می‌آزارد، اما بوی آشنایی به مشامش می‌رسد، پره‌های بینی‌اش می‌لرزد و چند بار آن بوی آشنا را وارد ریه‌ها‌یش می‌کند.«... بوی ادوکلن باباست!؟ شاید بابابزرگ هم همان را به خودش می‌زند»، با خود می‌اندیشد و برای اطمینان پیرزن را هم بو می‌کند. «... ممکن است نیست! مامان‌بزرگ که همان ادوکلن را به خودش نمی‌زند.»
از جستجو دست می‌کشد و می‌گوید:«مامان‌بزرگ، بابابزرگ، شما را به خدا گریه نکنید! من، من، من زبانم از این همه مهربانی شما بند آمده. به خدا نمی‌دانم چه بگویم!»
پیرمرد از آغوش او جدا می‌شود. دستش را به دست می‌گیرد و در حالیکه سعی دارد او را از زنش جدا کند و با خود به خانه ببرد، می‌گوید:«... این گریه نیست، دخترم، اشک شوق است. بیا برویم تو.»
پیرزن نیز از او جدا می‌شود و به طرف راننده می‌رود. یک چمدان و کوله‌پشتی کنار او روی زمین است. راننده که تمام این مدت صحنه‌ی دیدار را تماشا می‌کرد، مؤدب و مهربان می‌گوید:«کرایه را داده. چشم شما روشن!»
«عیب ندارد. این را هم بگیر!»
پیرزن علیرغم امتناع راننده مبلغی را در جیبش می‌گذارد. پیش از آنکه چمدان و کوله‌پشتی را از جایش بلند کند، دختر متوجه‌ی او می‌شود و به طرفش می‌دود.

دختر جوان وقتی پا به درون خانه می‌گذارد، همان بوی آشنا را با شدتی بیشتر از قبل دوباره استشمام می‌کند. انگار سراسر خانه مملو از آن بوی واحد است. پیرزن او را به طرف ایوان هدایت می‌کند:«بیا عزیز دلم! بیا یک چای تازه‌دم به تو بدهم تا خستگی‌ات در برود!»
«قربان دست تان! بابا همیشه از چای تازه‌دم شما تعریف می‌کند. حال دیگر وقتش شده که من هم از آن بچشم.»
هر سه دور میز نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. دختر سخت بیقرار است و نمی‌تواند سر جایش بنشیند. سالها از پدر و مادرش در مورد همین خانه و این دو انسان پیر و مهربان شنیده بود، حال کنجکاو و بیصبر می‌خواهد همه جای محل زندگی آنها را از نزدیک ببیند. از جایش بلند می‌شود. درختهای پرشکوفه‌ی حیاط را از نظر می‌گذراند و به سمت دریا چشم می‌دوزد. از خوشی و هیجان در پوست خود نمی‌گنجد. لحظه‌ای حس می‌کند که انگار قبلاً مدتی در این جا بوده‌است.
«... آخ، جان! بهشتی که می‌گویند بیگمان همین جاست. خداجان، اینجا چقدر زیباست! چه خانه و حیاط قشنگی!»
پیرزن که ذوقزده غرق تماشای اوست، با مهربانی و ملاطفت به او می‌گوید:«قربان قدت بروم، این خانه مال خودت است!...»
«اوه، راست می‌گویید مامان‌بزرگ. من تا حالا در هیچ جایی احساس نکرده بودم که آنجا خانه‌ی خودم است، اما اینجا... اینجا... چه جوری بگویم، خداجان، اینجا واقعاً خانه‌ی من است! خانه‌ی خود من!»
پیرمرد که چشمهایش همچنان غرق در اشک شوق است، اشاره‌کنان به درخت سیبی، می‌گوید:«... آن درخت را می‌بینی دخترم؟»
دختر نگاهی به سه درخت سیب حیاط می‌اندازد. سپس سرش را به سوی پیرمرد می‌گیرد و می‌پرسد:«کدامش منظورتان است، بابابزرگ؟»
«...آن سمت چپی، همانی که کوچکتر است.»
«بله می‌بینم. چقدر خوشگل است! بیشتر از دو تای دیگر شکوفه داده.»
پیرمرد از جایش بر می‌خیزد. زنش همچنان نشسته است و با لذت تک‌تک حرکات نوه‌اش را زیر نظر می‌برد و آنها را با جوانیهای پسرش مقایسه می‌کند. پیرمرد دست دخترک را در دست می‌گیرد و با او به طرف درختها می‌رود.
«... بیا یک چیزی نشانت بدهم، دخترم!»
دختر دست او را با اشتیاق در دستهایش می‌گیرد:«چه چیزی، بابابزرگ؟»
وقتی به درخت می‌رسند، پیرمرد می‌گوید:«درست در روزی که تو به دنیا آمدی، من این درخت را اینجا کاشتم!»
«نه! راستی؟! باورم نمی‌شود...»
دختر هیجانزده و حیران لحظه‌ای شاخه‌های پر شکوفه را تماشا می‌کند. بعد، از پیرمرد جدا می‌شود و دستش را دور تنه‌ درخت می‌برد و آن را در آغوش می‌گیرد. در همان حالت چند بار دور درخت می‌چرخد. پرشور و خندان می‌گوید:«چه کار خوبی کردید، بابابزرگ! باورکردنی نیست! یعنی این درخت همسن من است؟!»
«بله دخترم. بیست سال پیش کاشتم‌اش. درست روزی که تو به دنیا آمدی. دقیقاً یادم است، یک روز دوشنبه بارانی بود. مادرت مدتی بدون بابایت پیش ما بود. حدود یک ماه...»
دختر حرفش را قطع می‌کند:«می دانم، بقیه‌اش را می‌دانم، بابابزرگ. یک ماه بعدش مامانم هم مثل بابا جیم می‌شود...»
دختر مدتی دیگر نیز دور درخت می‌چرخد. بعد خندان به طرف پیرزن می‌دود:«مامان‌بزرگ! مامان‌بزرگ! اتاق بابایم...»
پیرمرد مغموم به یکی دیگر از دو درخت سیب ایستاده در حیاط خیره می‌شود. آه بلندی از ته دل بر می‌آورد. قطرات اشک روی صورتش شتابان می‌دوند. زیر لب بغض‌آلود رو به همان درخت زمزمه می‌کند:«... اگر به گیرشان نیفتاده بودی، حالا تو هم مثل داداش‌ات یک درخت قشنگ و جوان توی این دنیا داشتی! های... های... های....»
«شما چه می‌گویید، بابابزرگ؟ من می‌خواهم اتاق زیر شیروانی بابایم را ببینم!»
«بابا، تو بیا حالی‌اش کن! به این پله دیگر هیچ اعتباری نیست. کاملاً پوسیده. از رویش نمی‌شود بالا رفت، مگر اینکه یکی را خبرکنیم بیاید آن را درست کند.»
پیرمرد اشکهایش را با آستین پاک می‌کند. به طرف آنها به راه می‌افتد و لبخندزنان زمزمه می‌کند:«نگفتم؟ بچه‌ی خودش است. مگر می‌شود اینهمه راه را بیاید ولی اتاق بابایش را نبیند!»
دختر ابتدا با دستهایش روی پله‌ی کهنه‌ی چوبی فشار می‌آورد تا مقاومتش را بسنجد، بعد، روی آن پا می‌گذارد و شوخی‌کنان و بازیگوش‌ دستهایش را در هوا به شکل بال حرکت می‌دهد و می‌گوید:«نترسید لطفاً! نمی‌شکند. اگر هم شکست، هیچی‌ام نمی‌شود. من بال دارم، نگاه کنید!...ها، رسیدم! به بابا قول داده‌ام که یک شب توی اتاقش بخوابم. اوه...»
پیرمرد دلواپس به زنش طعنه می‌زند:«می بینی؟! نگفتم؟!»
پیرزن اخمهایش در هم می‌رود. نگران و جدی می‌گوید:«نه. اصلاً نمی‌شود!»
«من حالا می‌آیم پایین. اجازه بدهید یک خرده اتاق بابایم را نگاه کنم.»
دختر، مشتاق و کنجکاو، اتاق ایام جوانی پدرش را از نظر می‌گذراند.«... باورکردنی نیست، بابا وقتی سن من بود توی همچو اتاقی زندگی می‌کرد»، شگفت‌زده از خود می‌پرسد.
سراسر این اتاق نیز آکنده از همان بوی آشناست. لایه‌ی ذخیمی از گرد و غبار روی اسباب و اثاثیه‌ی اتاق نشسته است. در کمدی را باز می‌کند. بوی تند نفتالین به مشامش می‌رسد. « نه، این یک بوی دیگر است»، با خود می‌گوید. چند لباس را برانداز می‌کند. «وای... بابا آن زمان چه لاغر بود!» در کمد را می‌بندد. نگاه کوتاهی به قفسه‌ی کتاب می‌اندازد. کتابها و کلمات نوشته در آنها انگار زیر لحافی از گرد و غبار به خوابی عمیق فرورفته‌اند. روی صندلی جلو میز می‌نشیند. به دیوار روبرویش خیره می‌شود. عکس مردی ریشو و موبلند و کلاه ستاره‌‌دار به سر که سیگار برگی لای لبهای خود گرفته، آنجا آویزان است.«اِ... این پوستر را که من هم توی اتاقم دارم!»
عکسهای دیگر آویخته به دیوار را یکی یکی از نطر می‌گذراند. ناگهان نگاهش روی پنجره‌ی گردگرفته‌ی کوچکی گیر می‌کند. از صندلی بر می‌خزید. به طرفش می‌رود. «بابا از این جا چه منظره‌ای را می‌دید»، از خود می‌پرسد. با کف دست گرد و غبار قسمتی از پنجره را پاک می‌کند. در دوردست پشت پنجره ساحل دریا ظاهر می‌شود. مسرور از کشف خود، شوریده و شیرین نجوا می‌کند:«خداجان، دریا!»




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024