جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 15.04.2014, 17:47

شناسنامه


جهان آزاد

من بی‌شناسنامه نبودم
پیشینیان من
یکشب حروف اسم مرا،
                  مثل یک طلسم
بر روی تخته سنگ بزرگی،
که آشیان کرکس پیری بود
با خنجری شکسته نوشتند
آنجا قلم نبود
و دفتر و کتابِ قلمداران
خاکستر اجاق سفاهت بود.

*
من بی‌شناسنامه نبودم
نام مرا پرنده و باران و آفتاب
و دسته‌های کوچک زنبور
در عطر یاسمن
و ریشه‌ی جوان گل سرخ
هربامداد زمزمه می‌کردند.
و باد نیز خاطره‌هایم را
گهگاه از دهانه‌ی نیلوفر
یا جامواره‌ی گل شیپوری
در گوش لکلکان مسافر
                  می‌ریخت.
و کاتبان چین و سمرقند و روم و زنگ
الواح باستانی خودرا
با نام من مزین می‌کردند.

*
من بی‌شناسنامه نبودم
کاخی بلند،
و بی‌گزند، از وزش باد
بی‌بیم، از رطوبت باران
نام و شناسنامه‌ی من بود.
رؤیای من
از طاقه‌های اطلسِ رنگین،
                        پُـر بود:
سبز و سپید و سرخ.
سبز و سپید و سرخ.
و رنگهای روشن رؤیایم
در جویبار باد،
          روان بودند؛
از بوته زارهای میانکاله
تا کیش و بردسیر.
و شیرها
پرواز، روی بال مرا دوست داشتند.

*
هر روز
با واژه‌های رنگی خود
                  روی غنچه‌ها
آواز می‌نوشتم
آواز جنگلی.
چنگم ز نغمه سرشار بود
از نغمه‌های “سرکش”،
و نای بومی‌ام
نیزارهای قونیه را می‌سرود.
بانگ تبیره‌ام،
می‌کوفت توس، توس،
از دشت‌های خالی هاماوران
تا هفت شهر گنبد کیکاووس

*
من بی‌شناسنامه نبودم
رُستم شناسنامه‌ی من بود
و باژ، باژ، باژ.

این راز را ـ دریغ ـ ،
            به من هیچ کس نگفت
تا
  دستمال خونی سهراب را
آن شام شوم، آن شب بهمن
فرزند بیگناهم،
از من به یادگار پذیرفت.
آنگه برهنه، چون من و اجدادم
روی پلاس کهنه‌ی من خفت.

*
من بی‌شناسنامه نبودم
نیما شناسنامه‌ی من بود
و با قبای ژنده،
              شباهنگام
از پای بوته‌های تلاجن،
نام مرا صدا می‌زد:
“ری را...ری را... ری را...”
تا روی ماسه‌های ساحل
                    بنویسم:
“یکدست بی‌صداست”.

*
گلهای قاصدک
گلبانگ واژه‌هایم را
از پای برج طغرل
تا تیسفون
و تا سراب سوخته‌ای
                  در هلال ماه
می‌بردند
من آفتاب را
هر روز در مراغه رصد می‌کردم
و با بلور شبنم
سطح ستاره‌ها را می‌شستم
تا شعرهای حافظ و خیام را
با شوشه‌های نازک الماس
آنجا بنویسم.
حافظ شناسنامه‌ی من بود
خیام نیز!
نامم
صد سال آزگار
با چند حرف کوژ و مورّب
بر تخته سنگ زیست.
یکشب
ابر سیاه بهمن
خون پرندگان جهان را
بر نام من گریست
بر بام من گریست.
زان بارش سیاه
شمعم کبود شد،
و شبچراغ کوچک من،
                  دود شد
فانوس من شکست
و حرفهای نام مرا توفان
در چارسوی خاک پراکند!
من ماندم و ادامه‌ی بن‌بست!
آنان که باد کاشته بودند
نام مرا به توفان بخشیدند




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024