جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 10.03.2012, 11:44

کافکا با نگاهی دیگر


ناصر کاخساز


قهرمانِ پوچی و روشنگری

پرومته یکی از تیتان‌ها «خدایان» بود که راز آتش را بر خلاف مشیت خدایان به انسان سپرد. جزای این خیانت را کافکا در افسانه یک در زیر خواهد آورد. پرومته از درد با صخره یکی شد، (افسانه دوم) پرومته نمادِ درد و قهرمانِ رنج است، قهرمانی که خود را فراموش می کند تافراموش شدن را توضیح دهد، (افسانه سوم) فراموشی، آستانهِ پوچی است. پوچی همان بی معنایی است. جهانِ بی معنا جهانِ رها شده است. نشان دادن این بی‌معنایی همان روشنگری کافکایی است. و این روشنگری رنجی بزرگ به همراه دارد که با رنج پرومته پهلو می ساید. با استفاده از کارلوس فو أنتس بگویم، این، عقل خسته یعنی کافکا است که درد را به عالی ترین شکلِ ممکن تجسم می دهد، این دردِ پوچ شدن قهرمان است، نفی قهرمان نیست توضیح آن است، توضیح خستگی است. نشان دادنِ آن است. به گفته سارتر تا آن را نشان ندهی تغییر نمی‌کند. خستگی نافی رزمندگی پرومته نیست، نشان دهندهِ واقعیت جهان است.
ناصر کاخساز

پرومته
سرنوشت پرومته در چهار افسانه آمده است. بنا به افسانه‌ی نخست، چون پرومته نزد انسان ها به خدایان خیانت کرد، در کوه های قفقاز به بند کشیده شد و خدایان عقاب هایی فرستادندتا جگر او را، که پیوسته رشد می‌کرد، تکه تکه بخورند.
بنا به افسانه‌ی دوم، پرومته از دردِ منقارهایی که در جگرش فرو می‌شد، خود را آن قدر به صخره فشرد تا با صخره یکی شد.
بنا به افسانه سوم، در پی هزاران سال، خیانت او فراموش شد. خدایان فراموش کردند، عقاب ها و خوداو هم.
بنا به افسانه‌ی چهارم، ماجرای به پوچی گراییده همه را خسته کرد. خدایان خسته شدند، زخم خسته شد و التیام یافت.
آن چه به جا ماندصخره‌ی تفسیر نا پذیر بود. افسانه می کوشد تفسیر ناپذیر را تفسیر کند. اما از آن جا که خود ریشه در حقیقت دارد، به ناچار دو باره به چیزی تفسیر ناپذیر می‌انجامد.
از کتاب داستان‌های کوتاه کافکا
ترجمه ع. ا. حداد، تنظیم از امید ملک


***

از بالا رفتن باز نمان

از ادامه راه باز نمان. زمانی که صرف بازگشت می‌کنی به حساب زمانی گذاشته می‌شود که باید صرف بالا تر رفتن می‌کردی چون در کلِ زمانی که در اختیار داریم نمی‌توان دست برد. هر چه بالاتر بروی خطر سقوط کمتر است، اینجا مسأله‌ی پختگی و ممارست مطرح است. تازه کافکا که از امکان سقوط در بالا هم سخن می‌گوید منظورش امکان عقلی است. وگرنه راه تعالی به قول کافکا در داستان «اسکندر کبیر» تنها به قانون جاذبه محدود می شود. یعنی تنها با مانعی زیستی متوقف می شود، یعنی نقش جالبی که مرگ بازی می کند این است که با توسل به نیروی متوقف کننده جاذبه زمین، را ه مطلق شدن تعالی را می بندد. همان قانون جاذبه ای که به گفته کافکا اسکندر کبیر و شکست ناپذیر را در نز دیکی های تنگه داردانل برای همیشه متوقف کرد.
ناصر کاخساز

قطعه ایی از داستان حامی
...... من به همین دلیل این جا هستم. آمده‌ام حامی جمع کنم. ولی هنوز یکی هم گیر نیاورده‌ام. فقط همین زن های پیر مرتب می آیند و می روند. اگر سرم به جست و جو گرم نبود، همین جا خوابم می برد. آمدنم به این جا اشتباه بود. متأسفانه نمی توانم انکار کنم که اشتباهی به اینجا آمده ام. به واقع می بایست به جایی می رفتم که در آن آدم های زیادی دور هم جمع می شدند، آدم هایی از نواحی مختلف، از همه اقشار، همه شغل ها، با همه جور سن وسال. می بایست امکان می یافتم که از میان این افراد، به درد بخورها، خوش برخوردها، آنهایی را که نسبت به من نظر مساعدی دارند با وسواس هرچه بیشتر انتخاب کنم. چه بسا برای این کار بازار بزرگ سالانه مناسب تر بود. ولی به جای آن ، در این راهروها بالا وپایین می روم، جایی که فقط این زن های پیر دیده می شوند وبس، تاره تعداد این زن ها هم چندان زیاد نیست، همان قبلی ها مدام می آیند و می روند، و همین تعداد کم هم باهمه کم تحرکی شان به چنگ من نمی افتند، مثل ابر باران زا به نرمی از کنارم می گذرند، همه هوش و حواسشان متوجه کاری نا معلوم است. چرا بی هیچ تأملی با عجله وارد خانه ای می شوم بی آن که نوشته بالای در را بخوانم؟
حالا دیگر وارد راهرو شده ام وچنان قرص و محکم این جا جا خوش کرده ام که اصلا" به یاد نمی آورم که زمانی بیرون خانه بودم، که زمانی از پله ها بالا آمدم. ولی دیگر نباید برگردم، یک چنین اتلاف وقتی، اعتراف به این که به راه اشتباهی رفته ام، برایم تحمل کردنی نیست. چه گفتی؟در این زندگی کوتاه پرشتاب که با همهمه ای نا آرام در آمیخته است، از پله ایی پایین بروم؟امکان ندارد. فرصتی که برایت در نظر گرفته شده، چنان کوتاه است که اگر لحظه ای از آن را از دست بدهی، همه زندگی را از دست داده ای، زیرا زندگی ات از این دراز تر نیست، زیرازندگی ات همیشه به اندازه زمانی است که از دست می دهی. پس اگر راهی را آغاز کرده ای، همان راه را ادامه بده، در هر شرایطی، برد به هرحال باتوست، خطری تهدیدت نمی کند، چه بساآخر سر سقوط کنی، ولی اگر در همان گام نخست سر بر می گرداندی وازپله هاپایین می رفتی، در همان آغاز راه، نه احتمالا"، که به یقین، سقوط می کردی. بنابر این اگر این جاتوی راهروچیزی به دست نیاوردی، درها را باز کن، اگر پشت درها هم چیزی نبود، طبقات دیگری هست، اگر آن بالاهم چیزی نبود، مشکلی نیست، از پله های دیگری بالا برو، تا آن زمان که از بالا رفتن دست نکشیده ای، پلکان پایان نمی گیرد، بلکه در زیرپاهای صعود کننده ی تو رو به بالارشد می‌کند.

از کتاب داستان های کوتاه کافکا
ترجمه ع. ا. حداد. تنظیم از امید ملک


***

مقصد

مقصد، هدفی انتزاعی است که حرکت بسوی چیزی را توجیه می‌کند و آنچه که انتزاعی‌اش می‌کند فاصله بسیار زیاد با آن است. فاصله تا مقصد تا حدی زیاد است که به فاصله مطلق شبیه است. برای همین است که راوی خود را از همراه بردن راه توشه‌ایی باخود بی نیاز می‌بیند. پس این همه جیب‌ها را پر کردن و انبارها را انباشتن و آن همه تعصب ورزیدن بر واقعی بودن هدف و مقصد دردی را دوا نمی کند جز ساختن بهانه ایی برای تسکین خود.
ناصر کاخساز

عزیمت
گفتم اسبم را از اصطبل بیاورند. پیشخدمت نفهمید چه می گویم. خود به اصطبل رفتم، اسب را زین کردم، و بر آن نشستم. از دور دست ها صدای شیپور شنیدم. از وی مفهوم آنرا پرسیدم. هیچ نمی دانست و هیچ نشنیده بود. در آستانه دروازه از رفتن بازم داشت. پرسید:«ارباب کجا می روی؟» گفتم: « نمی دانم، به جایی دور از این جا، دور از این جا، هرچه دورتر از این جا. تنها این گونه می توانم به مقصد خود برسم. » پرسید:
«پس مقصد خود را می شناسی؟»پاسخ دادم: «آری، همان که گفتم:دور از این جا، مقصد من این است. » گفت:«آذوقه همراه نداری. » گفتم:«مرا به آذوقه نیازی نیست. سفر چنان دراز است که اگر در میان راه چیزی نیابم، از گرسنگی هلاک خواهم شد. هیچ آذوقه ای مرا نخواهد رهانید. به راستی که این سفری است بس شگفت. »

برگرفته از کتاب داستان های کوتاه کافکا
ترجمه ع. ا. حداد. تنظیم از امید ملک


***

نجات مملکت به عهده کیست؟

این وحشی‌ها را کاخ امپراطوری به اینجا کشاند اما بعد نتوانست آنها را پس براند. نگهبانان هم پس نشستند. امپراطور از پشت شیشه‌ها و سر بازان از پشت درها نگاه می کنند تا ببینند کسبه و صنعتگران که زیر پای اسب‌ها له می‌شوند چگونه مملکت را نجات می‌دهند!! خود کرده را تدبیر نیست. آنها در واقع به جز هلاک شدن زیر پای اسب ها کاری از دستشان بر نمی‌آید. براستی تکان دهنده است.
ناصر کاخساز

نوشته‌ای کهن
به نظر می رسد در دفاع از سرزمین مان سخت کوتاهی شده است....... دهانه تمامی کوچه هایی که به میدان می انجامند مملو از مردان مسلح است. ولی این مردان سربازان ما نیستند چادر نشینان شمالی اند که به طریقی برمن نا معلوم تا درون پایتخت رخنه کرده‌اند....... این میدان بی سرو صدا را که با وسواسی دلهره آمیز پاکیزه نگاه داشته می شد به طویله ای واقعی بدل کرده اند......... گفت و گو با این چادر نشینان شدنی نیست. زبان ما را نمی فهمند. خودشان هم عملا" فاقد زبان اند. حرف زدن شان با هم به قار قارکلاغ می ماند. مدام مثل زاغچه جیغ می کشند... طرز زندگی ما و امکانات ما برایشان بی معنی است........ هرچه را بخواهندبر می دارند. نمی توان گفت زور به کار می برند. ما پیش از آن که برای برداشتن چیزی دست دراز کنند، از برابر شان پس می نشینیم و همه چیز را به آنها وا می گذاریم.......

بر گرفته از کتاب داستان های کوتاه کافکا
ترجمه ع. ا. حداد تنظیم از امید ملک


***


ساده دل و قانون

درب قانون به روی هرکسی باز است اما وقتی می‌خواهی وارد آن بشوی دربان‌ها مانع ورود تو می‌شوند. به راستی دربان‌ها یا نگهبان‌های قانون چه کسانی‌اند؟ و چرا هراس‌انگیزند؟ پاسخ را کافکا در داستان «در چندو چون قوانین» نیز داده است. مردی که در داستان «جلوی قانون» در انتظار راه پیدا کردن به قانون پیر می‌شود مرد ساده‌ای است. مانند بسیاری از دوستان ما که از ایدئولوژی‌ها که جدا شدند ساده‌اندیشانه شیفته
دمکراسی شدند. مرد ساده حتی به دربان قانون پیشکش می‌دهد، دربان به او می گوید: «من این همه ــ پیشکشها ــ را تنها از آن رو می پذیرم که تو گمان نکنی در موردی کوتاهی کرده‌ای». در رمان «محاکمه» نیز با تعبیری نزدیک به این مفهوم روبرو می‌شویم که نگهبان برای حفاظت از قانون ناچار است پشت به قانون بایستد.
ناصر کاخساز

جلوی قانون
جلوی قانون دربانی ایستاده است. مردی روستایی به سراغ این دربان می‌آید و تقاضای ورود به قانون می‌کند اما دربان می گویدفعلا" نمی تواند به او اجازه ی ورود بدهد....
دربان می‌گوید: اگر تا این اندازه مجذوب شده‌ایی، سعی کن به رغم ممانعت من به درون بروی....تالار به تالار در بان هایی ایستاده اند هر یک قدرتمند تر از دیگری، هیبت سومین دربان را من هم تاب نمی آورم........ مرد روستایی با خود می‌اندیشد، مگر نه آنکه قانون باید هر لحظه به روی هرکس گشوده باشد؟....... مرد روزها وسال ها کنار در می نشیند بارهامی کوشداجازه ورود بگیرد و با خواهش های خود دربان را خسته می کند. دربان گاهی مواخذه کنان از او چیز هایی می پرسد،سراغ موطن او را می گیرد و بسیاری چیزهای دیگر، ولی پرسش هایی از سرِ بی اعتنایی که به پرس و جوی ارباب ها می ماند، و هر بار تاکید می کندهنوز نمی تواند به او اجازه ی ورود بدهد....
از کتاب داستان های کوتاه کافکا
ترجمه ع.ا.حداد. تنظیم از امید ملک


***

رویأ و دغدغه یک زحمتکش

بازرگان کوچکی که صبح تا شب سگ دو می‌زند، خسته و کوفته به خانه می‌آید و پیش از آنکه به خانه برسد احساس تنهایی می‌کند. مردم بخت یارتر پس از رسیدن به خانه‌شان احساس تنهایی می کنند. خُرده بازرگان ما در داستان سه صفحه‌ایی کافکا به نام «بازرگان» تنهایی‌اش را با دغدغه ها و رویا هایش پر می‌کند. او در ذهن خودش در حال بالا رفتن در آسانسور پیش از ورودِ به خانه یعنی از جایی که تنهایی‌اش در استراحتِ پس از کار آغاز می شود به مردم می گوید: «ازروی پل چوبی به آن سوی جویبار بروید،به سوی بچه هایی که آب تنی می کنند سر بجنبانید واز غریو شادیِ هزاران ناوی بر عرشه رزمناوی در دور دست شگفت زده شوید. با خاطری آسوده مردی را که چندان به چشم نمی آید تعقیب کنید، و پس از آنکه او را به آستانه‌ی خانه‌ایی راندید، دارایی اش را تاراج کنید وسپس در حالی که دست ها را در جیب فرو کرده ایدنگاهش کنید که چه مغموم راه خود را پیش می گیرد و به کوچه دست چپ می پیچد.»
ضمنا" توجه کنیم که آدم مغموم به دست چپ می پیچد. در داستان «مشت به دروازه قصر» نیزنگهبانان برای اینکه مرد را به زندان ببرند به دست چپ می پیچند. آدم بخت یار در داستانِ کافکا معمولا" به دست چپ نمی پیچد. تمامی واژه‌های کافکا با حساب و کتاب به کار گرفته می شود و سر شار از تیزبینی‌های روانشناسانه‌اند.
ناصر کاخساز




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024