جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 17.06.2010, 20:53

گذر ادبیات


گفت‌وگو با مجید نفیسی

مجید نفیسی را شاعر زمانه‌ی خود می‌دانم. زیرا در این جهانِ آلوده به خشونت، وی قادر است با ساده‌ترین کلمات، مخاطب را به تأمل در نحوه هستی وادارد. با شعر او می‌توان از امکانِ درک «ادنا»های بیشمار جهان برآمد؛ و نیز بدون هر گونه قیل‌وقالی، همپای «پیام‌آور کوچک»، عاشقیتِ فارغ از تصاحب را آموخت. اما آنچه که این همه را خواندنی می‌کند، بیان صادقانه اوست که همراه با سخاوت خویش، مخاطب را در تجربیات‌اش مشارکت می‌دهد.


روحی:
سلام آقای نفیسی، خوشحالم که مهمان این هفته وبلاگ هستید. لطف کنید و مختصراً خودتان را معرفی کنید.

مجید نفیسی:
در سوم اسفند ۱۳۳۰ در اصفهان به دنیا آمدم با عینکی بر چشم و ته مدادی پشت گوش. این بود که پریان الهام سر ذوق آمدند و جوهر قلم خود را در دهان من چکاندند.
مدرک لیسانس خود را در رشته‌ی "تاریخ" از دانشگاه تهران و درجه‌ی دکترایم را در رشته‌ی "زبان‌ها و فرهنگ‌های خاورمیانه" از دانشگاه UCLA دریافت کرده‌ام.
با پسرم آزاد که در ۲۸ آوریل ۱۹۸۸ زاده شد، در غرب لس‌آنجلس زندگی می‌کنم، جایی که شهرداری بندی از شعر "آه لس آنجلس" مرا بر دیواری در Venice Beach حک کرده است.
مدتهاست که دیگر عینک نمی‌زنم و از مداد استفاده نمی‌کنم، اما هنوز به لطف پریان الهام چشم دوخته‌ام.

روحی:
قبل از هر چیز می‌خواستم بگویم آنچه مرا به سوی شعرهای شما جلب می‌کند، صداقت و شفافیتِ مبتنی بر ساده گویی آن است. شما این توانایی را دارید که در ساحت شعر مسائل زندگی واقعی را بگنجانید. در شعرهای شما زندگی به همان صورتی که در قلمروی روزمره با آن مواجه می‌شویم ( که از آنها شاد یا غمگین می‌شویم) حضور دارد. و همین نحوه حضور است که آنها را برای مخاطب صمیمی می‌کند. در اینباره چه می‌گویید؟ آیا این سادگی و شفافیت انتخابی و ارادی است و یا نه ، «حال شعر»ی شما اینگونه است؟

مجید نفیسی:
خواهرم نوشین یکبار به من گفت: « تو مثل این ماهی‌هایی هستی که پوست شفاف دارند و می‌شود از بیرون تمام رگهاشون را دید». وقتی که شعر به سراغ من می‌‌آید برهنه می‌شوم و خود را به دست امواجش می‌سپارم. صداقت، شفافیت و سادگیِ زبان در شعر من شاید از همینجا بیآید.
روزمرگی یکی از نشانه‌های شعر من از همان کودکی بوده است. منتها این به آن معنا نیست که شاعر با زبان، رفتاری خبرنگارانه دارد. مثلا نگاه کنید به اولین شعری که از من در سن سیزده سالگی در سال ۱۳۴۴ در «جنگ اصفهان»چاپ شد ، به نام «بدرود»:
"بدرود، بدرود
دیگر با من سلامی نیست
دیگر پیامی نیست
من می‌روم که زیر آفتاب سوزان کویر
گاو نر باشم
و زمین را شخم زنم"
شاعر ، گاوِ نر بودنِ خود را می‌بیند و خبرنگار، آدم بودنِ او را.

روحی:
با توافق شما ۶ شعر انتخاب شده است تا درباره‌شان صحبت کنیم در بین آنها دو شعر عاشقانه است. به نامهای: «رویش پشت پنجره» و «پیام آور کوچک»؛ مایل هستم اول درباره ایندو شعر صحبت کنید. می‌دانید از نظر من هر دو بسیار زیبا، صمیمی و بکر هستند.

« رویش پشت پنجره» (برای سیدنی)

از تنهایی خود بستری ساختم
و تمام شب بیدار ماندم
تا چشمهایم به تاریکی خو گرفت
و ترا در کنار خود یافتم
گفتم:
کی هستی
و این همه سال کجا بودی؟
تو پرده را کنار زدی
و گذاشتی
تا دست نوازشگر نخل پشت پنجره
و قیل و قال صبحگاهی گنجشکان
خلوت مرا بیآکند
من به چشمهای آبیت نگاه کردم
و دانستم
که رویش گرم و نازکت را
پشت پنجره‌ی تنهایی من
از کی
آغاز کرده ای

«۲۸ ژوئن ۱۹۹۰»

اما تفاوت ایندو شعر عاشفانه باهم در این است که فقط در انتهای شعر «پیام آور کوچک» است که مخاطب متوجه می‌شود در برابر شعری عاشقانه نشسته است. و شاید همین ساختار ذره ذره تحولی و فرایند گونه (در شعر) است که مخاطب را شگفت زده می‌کند. آیا با عاشقانه بودن این شعر موافق هستید؟ منظورم عشقی است که امکان عاشقی را در آزاد بودن عاشق از معشوق می‌داند.
از سوی دیگر در این شعر ما با وجهی دیگر از ساحت عشق مواجه می‌شویم: عشق پدر به فرزند.

« پیام آور کوچک » (برای آزاد)

به مادرت خواهی گفت
که دیروز عصر
با من به دوچرخه سواری رفته‌ای
بعد حمام کرده‌ای
الفبا خوانده‌ای
خوب خوابیده‌ای
و صبح کوله بر دوش
از خانه‌ی من با خط یک
به کودکستان رفته‌ای
عصر مادرت ترا از کودکستان برمی‌دارد
و با ماشین به خانه‌اش می‌برد
لانیچ باکس‌ات را باز می‌کند
و از ته مانده‌ی غذا می‌فهمد
که برایت چه پخته‌ام
تو ماشین بازی می‌کنی
به مادر بزرگت فرمان می‌دهی
با خاله‌ات نقاشی می‌کنی
بعد بال می‌زنی
و به سوی من پرواز می‌کنی

از من چه می‌گیری؟
به او چه می‌دهی؟
از او چه می‌گیری؟
به من چه می‌دهی؟
پیام آور کوچک
نمی‌خواهم این شکاف را پر کنی
برای دوست داشتن
به سقفی مشترک
نیاز نیست

۳ مه ۱۹۹۱
توضیحات: (لانیچ باکس: ظرف غذا)

نفیسی:
در شعر اول، شاعر از رویش ناگهانی عشق شگفتزده شده است. در شعر دوم، همانطور که شما اشاره می‌کنید، عشق به فرزند از عشق میان دو دلدار جدا شده، و وجود یکی لازمه‌ی وجود دیگری شمرده نشده است. این دیگر ما را وارد بحث جامعه‌شناختی عشق می‌کند که من در مقاله‌ی «چهار نگاه به عشق در ادبیات فارسی» به آن پرداخته‌ام.

روحی:
اما چیزی که باید به گفته بالا به صورت انضمامی اضافه کرد این است که زمینه‌ی عاشقی برای شما «تنهایی» است. به نظر می‌رسد «تنهایی» برای شما از وضعیتی دو گانه و دو وجهی برخوردار است: برای عاشق بودن تنهایی امری ضروری است؛ و از سوی دیگر انسانِ عاشق به سمت همدردی با غمِ نهفته در تنهاییِ دیگر انسانها حرکت می‌کند. و در همین لحظه‌ی تنهایی است که شما عشق را به ساحت دیگری از روابط انسانی می‌برید. جایی که شعرهایی مانند «ادنا» و « آه لوس آنجلس» سروده شده‌اند.

«ادنا» (به یاد ادنا ثابت)

گاهی او را می‌بینم
که در دامن بلندش
از راه می‌رسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار می‌کشد

«سِر وات دی ایز تو دی؟»
می‌گویم: «ژودی»
و گاهی: «دانر اشتاگ»
زیرا می‌دانم که ادنا
از آلمان گریخته
و در پاریس شوهر کرده است.
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من می‌گذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را می‌شنوم.

«۱۶ فوریه ۱۹۹۷»
توضیحات: ( sir, what day is today?آقا امروز چه روزی‌ست؟/Jeudi پنجشنبه به فرانسوی و Donnerstag پنجشنبه به آلمانی)

راستش به باور من ، آشتی شما با «لوس آنجلس» فقط از اینرو اتفاق می‌افتد که آن شهر همانند کفش کتانی شاعر در شعر «به یک حلزون» ، پناه‌دهنده بوده است. پناهگاه آوارگان خشونت جهان فعلی؛ نظرتان چیست؟

نفیسی:
تنهایی؟ نه. فردیت. عشق، حسی مشترک است بین دو فرد. عشق را نمی‌توان داشت، در عشق می‌توان بود. در یکی از شعرهایم می‌گویم:
«از من مخواه که مالک تو باشم،
که عشق را نمی‌توان داشت...»
در شعر «ادنا»، موضوع بر سر «زمان» است: زنِ ناتوانی که روزهای هفته از دستش در رفته است. ولی خش خش روروکش یادآور همیشگی قطارهایی است که محکومین یهودی را به کوره‌های آدم سوزی برده‌اند. در شعر «آه لوس آنجلس» شاعر پس از ده سال به آشتی با وطن دومش می‌رسد و میان پارسیانی که هزار سال پیش از طریق جزیره‌ی هرمز به گُجَراتِ هند رفته‌اند و وطنی تازه را پی ریختند با ایرانیانی که به لوس آنجلس آمده‌اند و «ایرانجلس» را تشکیل داده‌اند، همانندی می‌بیند.

« آه! لس‌آنجلس »


آه لس‌آنجلس! تو را چون شهر خود می‌پذیرم
و پس از ده سال با تو آشتی می‌کنم
بی‌واهمه می‌ایستم
به دیرک ایستگاه تکیه می‌دهم
و در صداهای آخر شبت گم می‌شوم
مردی از خط آبی «یک» پیاده می‌شود
و به این سو می‌آید
تا قهوه‌ای «چهار» را بگیرد
شاید او هم از شب‌‌های دانشگاه برمی‌گردد
در راه بر روی نامه‌ای اشک ریخته
و از پشت سر صدای زنی را شنیده
که لهجه‌ای آشنا دارد

در خط «چهار» انگار باران می‌‌آید
زنی با چتر خود در گفت‌وگوست
و مردی یکریز دسته‌ی سیفون را می‌کشد

دیروز به کارلوس گفتم:
«صبح‌ها از غژغاژ چرخ تو بیدار می‌شوم»
او قوطی‌های پپسی را جمع می‌کند
بابت هر یک، چهار سنت می‌گیرد
و دوست دارد که به کوبا برگردد

از «پرومناد»، صدای خانه به دوش من می‌آید
دلتنگ می‌خواند و گیتار می‌زند
در کجای جهان می‌توانم
ناله‌ی سیاه ساکسیفون را
در کنار «چایم» چینی بشنوم
و این پوست گرم زیتونی را
از درون چشم‌های آبی بنگرم؟
کبوتران سبک‌بال
بر نیمکت‌های خالی نشسته‌اند
و به دایناسوری می‌نگرند
که آب مانده‌ی حوض را
بر سر و روی کودکان ما فرو می‌ریزد

صدای مرضیه از تهران مارکت می‌آید
برمیگردم و دلتنگ، پا برگرده‌ی تو می‌گذارم
آه! لس‌آنجلس
رگ‌های پرخونت را حس می‌کنم
تو به من آموختی که بپاخیزم
به پاهای زیبای خود بنگرم
و همراه با دیگر دوندگان ماراتون
بر شانه‌های پهن تو گام بگذارم

یکبار از زندگی خسته شدم
زیر پتویی چنبره زدم
و با مرگ خلوت کردم
تا اینکه از رادیوی همسایه
شعرهای شاعری روسی را شنیدم
که پیش از آنکه تیرباران شود
آنها را به حافظه‌ی زنش سپرد

آیا «آزاد» شعرهای مرا خواهد خواند؟
روزها که به مدرسه می‌رویم
از دور شماره‌ی اتوبوس را می‌بیند
و مرا صدا می‌کند
شب‌ها زیر دوش می‌ایستد
و می‌گذارد تا قطره‌های آب بر اندام کوچکش فرو ریزند
گاهی به کنار دریا می‌رویم
او درچرخه می‌راند
و من اسکیت می‌کنم
از دستگاهی پپسی می‌خرد
و به من هم جرعه‌ای می‌دهد
دیروز به خانه‌ی «رامتین» رفتیم
پدرش از پارسیان هند است
سدره و کُستی به تن داشت
و خانه را رنگ می‌کرد
بر آن چهار چوبه‌ی کوچک
به بهدینی می‌مانست
که از هرمز به سنجان پارو می‌کشد

آه! لس‌آنجلس
بگذار خم شوم
و بر پوست گرم تو
گوش بگذارم
شاید در تو سنجان خود را بیابم
نه! این سایش کشتی بر ساحل سنگی نیست
غزغاژ چرخ‌های خط «هشت»است
می‌دانم
در خیابان آیداهو پیاده خواهم شد
از کنار چرخ‌های به جا مانده‌ی خانه بدوشان
خواهم گذشت
از پله‌های چوبی بالا خواهم رفت
در را خواهم گشود
دکمه‌‌ی پیام‌گیر را خواهم فشرد
و در تاریکی چون ماهیگیری
منتظر خواهم ماند.

«۱۲ ژانویه ۱۹۹۴»
توضیحات:
۱. پرومناد، خیابانی است که ماشین در آن عبور نمی‌کند و جای خرید و تماشاست؛
۲. چایم، دستگاه موسیقی مرکب از زنگ‌های گوناگون؛
۳.بر اساس منظومه‌ی کوتاهی که به قلم یکی از پارسیان هند به نام بهمن کیقباد در سال ۱۵۹۹ در گجرات هند به فارسی سروده شده و مشهور به «قصه‌ی سنجان» است، عده ای از بهدینان پس از تسخیر ایران به دست اعراب، از طریق تنگه‌ی هرمز به دریا زده و در شهرک سنجان به خشکی می‌رسند و بدین ترتیب در گجرات آتش زردشت را پایدار می‌دارند.
۴. در سال ۲۰۰۰ شهرداری ونیس در لس‌آنجلس تکه‌هایی از شعر شاعران آمریکایی را بر چند دیوار کنار ساحل حک کرد... بندی از شعر «آه لس‌آنجلس» از آن جمله است.)

روحی:
حالا می‌خواهم درباره شعرهای «کیف » و « به یک حلزون» صحبت کنیم. شعرهایی که از قابلیت بسیار بالای تصویرسازی برخوردار هستند. ضمن اینکه از بار معناییِ فوق‌العاده‌ای نیز برخوردارند. می‌دانید شما در هر دو شعر، چنان با مخاطب خود صادق و صمیمی هستید که او را همراه احساسهای حسرت خود می‌کنید.
و آنچه که در اینجا باز خود را به صورت زمینه شعری شما ، نشان می‌دهد، تنهایی است. اما اینبار به نظر می‌رسد این مخاطب است که می‌خواهد نسبت به تنهایی شما از خود همدردی نشان دهد. در واقع شما به مخاطب خود این فرصت را می‌دهید که او هم از طریق همدردی با حسرت و احساس تلخ دور از خانه بودن، رابطه‌ای کاملا انسانی را تجربه کند و خود را رشد دهد. نظرتان چیست؟


«کیف»


مادرم برای آزاد
کیفی فرستاده از ایران
با گل بته‌های قالی
و عطر سبزی و نان
در جیب کوچکش
مشتی تخم آفتاب گردان می‌یابم
از دشتی که به سوی آفتاب می‌نگرد
و وزوز طلایی زنبورها
و کودکی که پا برهنه
در جوی آب راه می‌رود
و در ساق گندمی می‌دمد

آیا آزاد صدای آن نی‌ را می‌شنود؟

تخمه‌ها را دانه دانه می‌شکنم
همه پوسیده‌اند
و تلخی‌شان بجا می‌ماند

«۱۸ اکتبر ۱۹۹۲»

نفیسی:
با وجود اینکه شاعر در شعرهایی چون «آه لوس آنجلس» به پذیرش وطن دوم رسیده، ولی هنوز هم گاه بیگاه دلش برای وطن زادگاهش تنگ می‌شود. شعرهای «کیف » و «حلزون» این غم غربت را در خود منعکس می‌کند. در اولی شاعر درمی‌یابد که پسرش که در لوس‌آنجلس به دنیا آمده، نمی‌تواند با احساس‌های کودکی او در ایران به آسانی پیوند برقرار نماید، و در دومی شاعر که اجازه ندارد به وطن‌اش برگردد به حلزونی خانه بدوش حسرت می‌برد.

« به یک حلزون»


ای خانه به دوش کوچک!
پروا نداشتی که پای بزرگ من
تو را از میان بردارد؟

دیشب در زیر باران
به درون کفش کتانی من خزیدی
تا پناهی برای خود بیابی.

امروز به زادگاه سبزت باز می‌گردی
و من در حسرت آن می‌مانم.

«۲ دسامبر ۱۹۹۸»

روحی:
آقای نفیسی عزیز ، خسته نباشید. اگر مطلبی لازم بوده و من طرح آنرا فراموش کرده ام، ممنون می‌شوم بفرمائید.

نفیسی:
سپاسگزارم. امروز ۲۶ ماه مه ۲۰۱۰ است در اینجا، تاریخ در آنجا چیست؟

روحی:
امروز در ایران، پنجشنبه ۶ خرداد ماه است. و امیدوارم این مصاحبه در تاریخ چهارشنبه ۱۲ خرداد، برابر با ۲ ژوئن روی صفحه وبلاگ قرار بگیرد.

نشانی مجید نفیسی:
.(JavaScript must be enabled to view this email address)




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024