جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 19 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 12.11.2008, 8:01

ادبیات کارگری سوئد

کنگره کارگران کشاورزی


ترجمه حبیب فرجزاده

چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷
Lantarbetarkongressen - Ivar Lo-Johansson (1901-1991)


کشاورزان نهار جشن ششمین کنگره را در هتلی در واکسهولم تازه شروع کرده بودندکه یک قایق لوکس میلیونی به اسکله تکیه داد.
- صاحب هتل بعد از تعظیم غرایی به تازه واردین گفت، ارباب خیلی متاسفم تمام سالن‌های پذیرائی اشغال است، در بالکن هم دویست نفر نشسته‌اند، با هم هستند، از چهارده روز پیش درست برای امشب رزرو کرده‌اند.
ارباب که قدی کوتاه داشت باصورتی گل انداخته و با لباس قایقرانی، که دکمه‌هایش برق می‌زدند، اول نگاهی به دخترش انداخت وسپس نگاهی به مهمان‌ها کرد. سر شامپاین شرط بسته بود که در عرض پنجاه و پنج دقیقه از "مویا لاندت" سر میزی در هتل حاضر باشد. با سرعت بیست و یک گره دریایی سروقت رسیده و شرط را برده بود اما همه میزها دربالکن هتل اشغال بود.
در راهرو تعداد بی شماری کاسکت، کلاه‌های ساده نخی، پالتوهای مستعمل، و چترهای کهنه از مد افتاده دیده می‌شدند.
ارباب پرسید چه جور آدم‌هایی هستند؟
صاحب هتل کمی دست پاچه شد.
...باید اعتراف کنم... یک نوع اتحادیه‌ای هستند.
با فروتنی ادامه داد، تا حالا با چنین بدشانسی روبرو نشده بودیم، اگر ارباب چیزی از ما می‌خواست.
ناگهان حس کنجکاوی دختر زیبای بیست ساله ارباب که تازگی‌ ازفرانسه، از موزش زبان برگشته بود گل کرد. محیط را می‌پائید.از کوچکترین تغییر حالت صورت او می‌شد فهمید که او دختر جوان ارباب "فلاکه" است. ازخودراضی و سرحال، تیزهوش که بیشتر بوی پررویی می‌داد، عادتش بود هر چه هوس می‌کرد بکند و تازه به خاطر آن دست مریزاد هم بشنود.
کنجکاوانه پرسید کارگر هستند؟
فکری بکن در هر صورت در بالکن کنار آنها میزی بما خواهید داد!
صورت خوشی نداشت. شاید هم پدر را همین به فکر فرو برد. در یک لحظه سرحال‌تر شد، با تظاهر به نداشتن پیشداوری در حضور همراهانش از هتل‌دار خواهش کرد از آنها بپرسد، که اگر ممکن است و مانعی نداشته باشد آنها هم در بین کارگران بنشینند. تا اینجا هم نمی‌دانست که آنها چه کاره اند.
هتل‌دار گفت با اجازه همین حالا می‌پرسم، با تردید رفت توی سالن بزرگ.
آن تو آشفته بازار بود.

صد و هشتاد نماینده از هر گوشه کشور، که تا همین دیروز در مزارع و اسطبل‌ها مشغول کار بودند، به یک‌باره به محیط غیرعادی منتقل شده بودند. ابتدا کمی نگران بودند اما اکنون راحت، زده بودند به سیم آخر. بعضی‌ها پالتو‌های خود را در آورده و از دسته‌های صندلی آویخته بودند. تعدادی از خوشحالی بچگانه هم صدا با موزیکی که با ان آشنا بودند می‌خواندند. خیلی‌هایشان می‌رقصیدند. بودند کسانی که آشنا‌های قدیمی‌شان را، رعیت‌هایی که در املاک دوردست کار می‌کردند، پیدا کرده و حالا کنار هم برای درد دل کردن جا عوض کرده بودند. خیلی‌ها که در خانه به شیربرنج و ماهی نمکی عادت داشتند، از دیدن میزهای چیده شده ماتشان برده بود. وقتیکه دیدند تجملات به خاطر آن‌ها ست، احساس خائن بودن می‌کردند. کمر بعدازظهر شکسته بود اما آنها هنوز از غذا دست نکشیده بودند. هنوز هرکس سرجایش نشسته بود، پیرترین‌ها‌شان بدون آنکه خجالت بکشند هنگام غذا خوردن کارد را می‌کردند توی دهنشان. و تعدادی مخصوصأ نماینده‌های جوان، در باره وظایف و کارکرد کنگره، در باره مسائل سازمان‌های کشاورزان، در باره پیشنهادهای ارائه شده به مجلس بهاره مربوط به تنظیم حقوق، قراردادها، و بیمه‌های حوادث سر کار سر گرم صحبت بودند.

در میان هیاهویی که از در و دیوار می‌بارید، هتل‌دار به هیئت رئیسه مراجعه کرد، آنها هم بدون هیچگونه جر و بحثی و بی پرسشی در باره مهمانان مورد نظر که از چه قماشی هستند، با سخاوت تمام اجازه دادند که افراد غریبه در بالکن بنشینند.
جایی را بین نمایندگان کنگره برای مهمانان جدید باز کردند و بر حسب تصادف، ارباب با همراهانش وسط کارگران خود جای گرفت.
ارباب درست لحظه‌ای که می‌خواست بنشیند با تعجب بسیار گفت، عجب "کارلسون" هم اینجاست؟ کارلسون، با شانه‌بار یک کارگر یکی از اسطبل بیرونی ارباب بود، آزاد منشانه پاسخ داد:

ارباب اینهم جزو کار ما است، البته این اولین بار است که من اینجا می‌آیم. از این به بعدتعطیلات خودم را صرف کنگره خواهم کرد. ارباب هنوز روی صندلی جا نگرفته بود که از دیدن الیس در کنار میز بغلی نزدیک بود به هوا بپرد. او مکانیک تراکتور بود، مزاحم، اهل دعوا، سمج و پررو، همآیشی نبود که او در آنجا خودش را برای سخنرانی نامزد نکند. و همیشه بر علیه اربابش سخن بگوید.
اگر دیر نشده بود مالک آنجا را ترک می‌کرد. اما بروی خود نیاورد. و بجای او دخترش باصدای بلند گفت آنجا را، مکانیک تراکتور خودمان در "ریسینگه" هم اینجا است. چه تصادف عجیبی. کارگرهای خودمان را اینجا می‌بینیم، اصلاً فکرش را نکرده بودم!
اوضاع می‌رفت بدتر هم بشود، الیس و دختر خانم ارباب "سه لیه" روبروی همدیگر نشسته بودند. الیس کت و شلوار پشمی آبی رنگی تنش بود. فرقی که با خیلی‌ها از رفقایش داشت اید بودکه کراواتی که به گردن داشت را خودش گره زده بود، در صورتی که مال بقیه گره سرهم تولیدی بود، و این خودش به او ظاهر مدرنی می‌داد. گردن قهوه‌ای سوخته‌اش با یقه پیراهن سفید جلب نظرمی کرد.
دختر ارباب تاکنون متوجه خوش‌هیکل بودن الیس جوان نشده بود.

رفتار الیس خیلی تعجب‌آور بود. بی آنکه به روی خودش بیاورد که دختر ارباب در آنجا نشسته و به او خیره شده به صحبت خود در باره اتحادیه ادامه داد و این باعث شد که دیگران نیز به الیس خیره شوند، دور از انتظار، جو حاکم دل او را در سن بیست سالگی زنانه‌اش خیلی آزرد و باعث تحریک او شد. در آخر نتوانست بی‌توجهی دیگران را تحمل کند.
گفت روز بخیر، الیس!
الیس جواب داد، روز به خیر دختر خانم، کمی هیجان زده اما ظاهراً بی‌اعتنا با رفقایش به صحبت ادامه داد.
کشاورزان هم مثل بقیه کارگران، احترامی باطنی به ثروت و مقام داشتند. علت خاصی نداشت، برای خودشان هم روشن بود، که دلیلش بیشتر عادت بود، مگرنه اینکه بچه‌ها همیشه از لولو می‌ترسیدند، اما هیچوقت دنبالش را نگرفته‌اند که چرا، آنها که به کسی بدی نکرده‌اند. از آن جهت حضور ارباب و همراهانش باعث خوشحالی کشاورزان شد. کسی به فکرش نرسید که مانع نشستن آنها شود. برعکس از نظر آنها با حضور آنها به ارزش و اهمیت جشن افزوده شد.
همان لحظه همه شنیدند که الیس گفت:

فکر نمی‌کنم که صاحب کار ما بداخلاق‌تر از صاحب‌کاران دیگر باشد. صحبت سر اینست، که این‌ها احمق‌تر هستند. این‌ها باید با کارگران خودشان تماس نزدیک‌تر داشته باشند و با آنها زندگی کنند، اما نمی‌خواهند. به نظر می‌رسد که نمی‌فهمند.
افزون بر این احمق هستند، زیرا خود را از لذتی که می‌توانند از املاک خود ببرند محروم می‌کنند، ببینند که انسان‌ها، حیوانات و گیاهان در آنجا رشد می‌کنند همان خوشی که خود آنها هم می‌توانستند در آن سهیم باشند. این‌ها بود فکر و خیالاتی که من داشته‌ام.

سخنرانی برای دختر خانم ارباب آنقدر شگفت‌انگیز بود، که او از غذاخوردن دست کشیده بود. درست همان چیزهایی بود که او هم در فکرش داشت، البته هنوز، تا آنجا پیش نرفته بود. احساس دختر یک ارباب بود، هنوز بی‌تفاوت بودن را نیآموخته بود. همانطوری که در املاک به او خوش نمی‌گذشت حتمأ برای کشاورزان هم چنین بود. بار‌ها فکر کرده بود، انسان‌ها می‌توانستند با هم باشند. اما بجایش از هم بد‌شان میآمد. فعلأ او جوان و زیبا بود، هنوز پول برایش مهم نبود، انسان‌ها مهم بودند.

مکانیک تراکتور ادامه داد، اما حالا رو بطرف دختر خانم کرد:
اگر صاحب زمینی بودم،چیزی که فقط می‌توانم خوابش را ببینم، زمینی به اندازه صدو بیست هزار هکتار، با قصر، پارک، و با یک چنین کشتی که درهمین نزدیکی اسکله لنگر انداخته است، هیچ لذتی نمی‌توانستم ببرم، اگر می‌فهمیدم که در املاکم هر جا که قدم می‌گذارم، پشت سرم تف می‌اندازند. اگر هم نمی‌دانستم که آنها این‌کار را می‌کنند، حتمأ خنگ بودم! به من خوش نمی‌گذشت، چونکه در املاک کسانی نبودند که من بتوانم خوشی‌ام را با آنهایی که برای خاطر همه‌مان کار می‌کنند،تقسیم کنم. ثابت شده است ارزش فضای حاکم در املاک، بیشتر از ارزش هزاران هکتار زمین مزروعی است. آن را هم نه می‌شود خرید و نه می‌شود فروخت. آن را باید کاشت و مراقبت‌اش کرد.
ارباب خودش را کاملأ به نشنیدن زده بود.اما دخترش کنجکاوانه گوش می‌داد. مهمانی زودتر تمام شد، افرادی که در کنگره شرکت کرده بودند، در اواسط شب به استکهلم برگشتند. بعد از چند روز کنگره تمام شد. شرکت کنند گان سر کارشان در مزارع و طویله‌ها برگشتند. برای تعداد زیادی از آنها چنین موقعیتی دیگر دست نخواهد داد. تا کنگره بعدی عده‌ای مرده‌اند، یا اینکه جای نمایندگی آنها را نیروهای جوان خواهند گرفت. این روز برای آنها خاطره‌ای مشترک از زندگی بود.

وضع مالک در پاییز همان سال به سبب سفته بازی به هم خورد، واو مجبور شد املاک خودش را بفروشد. دخترش در زمستان با یک نجیب زاده ارتشی ثروتمند ازدواج کرد، داماد املاک را بیشتر بخاطر خوشحال کردن پدرزنش پس خرید. نجیب زاده هفت هفته بعد از عروسی،در یک مسابقه اسب دوانی جان باخت. ثروت بزرگ بر طبق قانون به بیوه زیبای بیست یک ساله رسید.
در املاک چیز زیادی در این مدت تغییر نیافته بود. الیس هنوز بود، داشت برنامه ازدواج را با یک دختر رعیت فراهم می‌کرد. کارلسون را اخراج کرده بودند اما بعد از تغییر مالک دوباره برگشته بود.
الیس به کار سابقش ادامه می‌داد، وشب‌ها تا دیر وقت مشغول درس خواندن بود. در یک روز خوب بهاری خبری مثل بمب منفجر شد که الیس از موسسه خبرنگاری دیپلم گرفته است. هیچ بچه رعیتی پیش از اودر یک چنین کاری موفق نشده بود!
اگر زندگی همچون شعر بود، می‌شد در باره زنی از تیره اشراف و مردی از خانواده زحمتکش داستانی کامل آفرید.اما بازی روزگاررا چه دیدی.

یک روز عصر سه لیه مالک جوان به کلبه الیس رفت. به اثاثیه ناچیزآن نگاه کرد، در گوشه‌ای کنار پنجره کتاب‌ها را دید، با دو تختخواب چوبی واجب الوجود، چونکه الیس طبق روش رعیت‌ها دختری را که می‌خواست با او ازدواج کند انتخاب کرده بود.
الیس می‌داند که در املاک هیچ چیزی سر جایش بند نیست، برای سرکشی، حسابداری،تقسیم وظایف کسی را ندارم. بدون آنکه خودم هم چیزی بلد باشم... در ادامه گفتار تاخیر کرد، الیس منظور او را تا اینجا که رسیده بود می‌فهمید، در جوابش گفت:
تصورمی کنید که به سبب این کمبود‌ها مردم کارها را درست انجام نمی‌دهند؟
او که این عقیده را نداشت، حالا با گوش خودش می‌شنید. بعد از آنکه ارباب، پدر خودش، در رفت، زیردستی‌ها ارباب جدید را زیاد جدی نگرفتند، اما انهم موقتی بوده. بعد از آنکه خودش شروع کرد، تغییرات غریبی رخ داده بود. دختری بود زیبا کسی هم ازاوبدی ندیده بود! کسی دلش نمی‌خواست او را گول زند. ناگهان مثل اینکه در املاک، مردم از خواب هزار ساله بیدار شده باشند، در تک تک آنها افکار جدیدی پیداشده بود، مسائلی که پیش از آن اصلا باآن کاری نداشتند آنها را به فکر واداشته بود. پیش ازان هر کاری را بر خلاف میل و اجبار کرده بودند. حالا کار علاقه‌شان را جلب کرده بود! کارگران طویله می‌خواستند حیوانات راحت باشند، چرخ ران‌ها مواظب بودند به اسب‌ها صدمه نخورد، به مقدار توانشان بارشوند. رعیت‌ها مواظب بودند که خرمن عقب نیفتد، بلکه زودترهم آغازشود. بلند پروازی‌شان گل کرده بود. و عجیب‌تر اتفاقی که افتاده بود، برده‌های سابق خود بخود دست به کار شده بودند، بدون اجباروبا احساس مسئولیت.
پیشنهاد خانم جوان که الیس نظارت را بعهده بگیرد به بهانه اینکه لزومی ندارد رد شد. ودرمقابل پرسش که چه می‌خواند و در تلاش چیست، به سادگی جواب داد که مثل بقیه کارها این کارنیز به آدم‌های دانا احتیاج دارد. و درمقابلش پیشنهاد کرد که خانم سه لیه دوره درس کشاورزی را ببیند تا بتواند دفترداری و فروش را خودش انجام دهد!
او بدون رودربایستی گفت،
همه باید کار بکنند. چرا خود دخترخانم نکند؟ مثل گذشته به او دختر خانم گفت.

خانم سه لیه حسابدار و دفتر دار املاک خودش شد. اگربا مشکلی روبرو می‌شد، از کارگران می‌پرسید، اگر آنها هم نمی‌دانستند از الیس که از همه بیشتر می‌دانست، می‌پرسید.
اول شروع کردند نظر کارگران را پرسیدن، که دلشان می‌خواهد چگونه زندگی کنند تا احساس کنند که آنها هم آدم هستند. الونک‌های زنجیره‌ای را با خاک یکسان کردند. بجایش برای هر یک خانواده ویلاهای کوچک با محوطه کوچک ساختند. آب را لوله کشی کردند، و ماشین لباسشویی عمومی ایجاد کردند. بخاطر کم کردن کار اضافی زنان، آشپزخانه راحت مهیا شد. ساعت کار را پایین آوردند، به حقوق‌ها اضافه شد، اما به شدت کار افزوده شد. خانه برای کارهای دستی را تبدیل کردند به کتابخانه با اطاق مطالعه، برای آنجا روزنامه و مجلات تهیه کردند.
.. مردم گفتند اینها همه بخاطر الیس است، چرا او بجای اینهمه با خانم ازدواج نمی‌کند؟ وگر نه ان کارها چه عایدی برای او دارد؟ اما الیس همان بود که بود و آخرش هم با همان دختر رعیت ازدواج کرد.
او می‌گفت که اگر کسی بخواهد به خرج دیگران خودش را بالا کشد، کاری است ناپسند و محکوم، اما برای آنها فهم مطلب هنوز زود بود.
خانم مدرسه جدیدی غیر از مدارسی که در گذشته می‌رفت و در آنجا فقط کتابهای زرد فرانسوی می‌خواند و تنیس بازی می‌کرد را شروع کرد.اوهمه چیزی که مربوط به کشاورزی و سازماندهی بود می‌خواند. او حیوان شناسی آموخت و یاد گرفت که هر خاکی توان چه باری را دارد، ونوع باز دهی تخم‌های جدید را آموخت. متوجه بود که خوش حال است و درعمرش این قدر خوشحال نبوده است. مردم با او بودند. آنها معلم او بودند، و او با آنها دوست بود. خیلی عادی بود، که رعیتی تراپ تراپ بیاید به قصر و در موردی اظهار نظر بکند و یا در موردی پرسشی کند، و یا خانم مالک به کلبه‌ای وارد شده وجویای حال و احوال شود. کار کردن اهمیت یافت، فضای حاکم دل بکارکردن آفرید و بازدهی کار را بالا برد. سود تولیدات بالا رفت، چون همه می‌دانستند که کار باید بشود تا وضع عموم بهتر گردد.
روزی مالک فلاکس برای احوال پرسی آمده بود. او تا آن روز ازامدن بآنجا خوداری کرده بود، بیشترش بخاطر شرمساری از مصیبت شکست خوردن بود، اما ازاین جهت نیز بودکه دخترش مصمم بود راه خودش را برود، و نمی‌خواست پدر خود را قاطی روابط او با کارگران کند. مردم با سر سلامش می‌دادند. اما وقتی‌که با الیس روبرو شد، بدون آنکه دلش بخواهد توقف کرد.
شنیدم که الیس دیگر مجبور نیست که اینجا بماند. و اگر با وجود این مانده است، بلی، چه گویم، از روی علاقه است؟
الیس از خراب شدن وضع ارباب قدیمی و از اینکه دیگر اوخودش را خودی احساس نمی‌کند، متأسف بود . او از ته دل خودش را آزاد حس می‌کرد، اگر دلش می‌خواست می‌توانست شغل دیگری را انتخاب کند. اما سرانجام برای اینکه طرف را شیر فهم کند تاآنجاکه ممکن بود به زبان ساده گفت:

موقعیت مشخصی راکه دربرخورد باراول با هم داشتیم یادم می‌آید، که بیان رابطه غیر قابل درک بین ما بود. یکشنبه‌ها ما بچه‌های رعیت معمولاً در زمین‌های همجوار می‌گشتیم و بین کشاورزان املاک دور وبر تبلیغ می‌کردیم. اکثرأ سه نفر با هم بودیم. روزنامه و جزوه همراه داشتیم. یکشنبه‌ای به اینجا آمدیم. روز گرمی بود. همین جا در کنار راه طویله روی چمن سبز پنج نفر دراز کشیده با هم ورق بازی می‌کردند. ما با آنها صحبت را شروع کردیم، اما به دیوار گفته بودیم بهتر بود. آنها ما را فقط مسخره کردند، وقتیکه از آنها خواستیم دست به دست هم دهند، سازمان‌دهی کنند، دانش بیاموزند، در آخریکی از آنها از ما خواهش کرد که کمی منتظر بمانیم. او دوید با ارباب آمد! وقتیکه ما جزوه‌های خودمان را نشان دادیم و در باره وظیفه مان بطور روشن صحبت کردیم، ارباب بدون اینکه کلمه‌ای بگوید انگشتانش را گذاشت در دهنش و سوت زد. هیچ وقت فراموش‌اش نمی‌کنیم، که چه گونه نگهبان قهوای رنگ املاک، به بزرگی گاو، با پوزه گشاد، فس فس کنان بطرف ما حمله آورد. ما هم که کوچک بودیم، پریدیم روی دوچرخه هایمان و در رفتیم، بطوریکه قلبمان داشت می‌استاد. کار دیگری از دستمان ساخته نبود. سال‌ها گذشت روزی در جستجوی کار اینجا آمدم، می‌خواستم در این املاک کار کنم! همین جا که ایستاده‌ام و همین حالا می‌گویم، عجیب بود، ارباب انروز مرا نشناخت. ما هیچوقت نخواستیم همدیگر را بشناسیم! صاحب کاری، مثل مالک، هیچوقت چیزی در باره کارگرانش نمی‌دانست. همین بودکه وضع خراب بود. حالا که این تعریف‌ها را می‌کنم هنوز هم کارگرم،

مالک فلاکه سر در گریبان به راه افتاد و رفت.، قبل از آنکه آنجاراترک کند، دخترش به او گفت.
حالا وضع املاک خوب است، شاید بهترهم بشود. خاطرت هست که ما با سرعت بیست و یک گره دریایی راندیم از "مویا لند" تا "واکس هولم" درست به کنگره کشاورزان رسیدیم؟ و قاطی کارگران شدیم؟ بخاطر شامپاین؟

ارباب فلاکه دلش نمی‌خواست تجدید خاطرات کند، بلند شد.
دوست عزیز من اینجا دیگر کاری ندارم، خداحافظ !
همین طور دختر خانم در املاک ماند. اما پس مدتی به یک استاد کار مرد احتیاج پیدا کرد. با یک کشاورز تحصیل‌کرده ازدواج کرد. ریسینگه املاک نمونه شد، دانش آموز پذیرفت، الیس معلم آنها شد. بدین منوال علاقه خود خانم هیچوقت کم نشد. به ارباب بودن ادامه داد. دست خودش نبود. به آرزوی دلش رسیده بود. خودش خیلی بود.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024