جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 27.09.2007, 11:52

از زخم‌های زمین (١٤)


علی‌اصغر راشدان



كدخدا اسم جوان‌ها را به ژاندارمری داده بود. ژاندارم‌ها بی‌سر و صدا تو آبادی ريختند. هركس از هر سوراخ سمبه‌ای ، پا گذاشت به فرار. رخنه‌‌ی ديوارها و راه آب‌ها گريز گاه جوان‌ها شد. صفيه دختر عموحسين و زن پهلوان خليل‌، سياهی ژاندارم‌ها را كه در بلند آبادی ديد، خود را با عجله به خانه رساند. پهلوان خليل‌ از خانه خارج می‌شد، دست او را گرفت و داخل خانه كشاند و گفت:
- ئی بی‌همه چيزها از پارسال كه مشهدی سليمان شوهر خواهرم آسيه را آن جوری زجركشش كردند، ديگر دست از سر ئی خانواده و زندگی ورنداشته‌ ند. چپ می‌ريم و راست برمي‌گرد یم گريبانمان را می‌گيرند. صد مرتبه تا حالا با هزار هول و هراس از چنگ ‌شان گريختی، بالاخره آخرش كه چی؟ من كه از ئی همه فرار و گريز حوصله‌ م سر رفته.
پهلوان خليل‌، كه اسم ژاندارم‌ها دستپاچه‌اش كرده بود، خود را آماده‌ی بيرون پريدن كرد و گفت:
- هرچی می‌خواهی بگوئی، زودتر خلاصش كن كه الان می‌رسند و بيچاره‌م می‌كنند. اصلاً هرچی داری بگذار بعد از رفتن ژاندارم‌ها بگو، من رفتم.
صفيه بال نيمتنه‌ی او را گرفت و هيكل یغورش را به طرف پستو كشيد و گفت:
- اصلاً انگار گوشت بدهكار حرف‌هام نيست! می‌خواهم بگويم بيا كاری كنيم كه مرگ يك مرتبه و شيون يك مرتبه باشه.
- ميگی چی كنم؟ مفت و مجانی خودم را بسپارم دست‌شان؟ هيچ فكر كردی كه من رفتم اجباری، با ئی سال سياه ، سر تو و ئی طفل شيرخواره چی مياد؟ نمی‌بينی ئی از خدا بی‌خبرها چی سر كاريز و آب آبادی آوردند؟ حال كه شب و روز جان می‌كنم هشتمان هميشه‌ گرو نه ‌مان است، وای به روزی كه شما بی‌سرپرست باشيد. بابات هم با ئی وضع خشك شدن آب و ملكش، خودش را و مادرت و چهارتا گوسفند و گاوش را قادر نيست سير كنه....
- بابا خليل باز كه چانه‌ت گرم شد! امان می‌دهی تا حرفم را تمام كنم، مثل هميشه تا دهن واز می‌كنم می‌زنی تو دهنم! الان می‌رسند و فرصت از دست ميره‌ها!
- خيلی خوب، بگو بدانم باز چی آشی برام پختی. روده درازی زن جماعت تمامی نداره كه. بيست و چهار ساعت صداش تو گوشم زنگ زنگ می‌كنه، باز هم ادعا داره كه جلو حرف‌هاش را می‌گيرم. خيلی خوب بنال ببینم ئی مرتبه چی تو چنته ‌ت داری!
- چاره‌‌ی ديگری نداريم خليل جان. بيا و مردی كن و كمی دندان رو جگر بگذار، به عوضش يك عمر خيالمان آسوده ميشه واز اجباری رفتن راحت ميشی.
- بابا خيلی خوب، هلاكم كردی تو كه! زودتر تا نيامدند، بنال كه دیشب باز چی خواب و اعجازی برام ديدی و خلاصم كن!
- هيچی، تو كه ادعا داری پهلوانی و بارها با گرگ چهار بغل شدی، اگر راست ميگی بيا و ثابت كن. فقط كمی دندان رو جگر بگذار و جرات نشان بده، بگذار پوست سرت را كمی با جوالدوز خراش بدم. بعدش هم فوراً روش خاكستر نمد می‌ريزم، هم خونش زود بند مياد، هم باد می‌كنه وکبره می‌بنده . ميشی مثل آدم‌های کچل.
خليل‌ به تته ـ پته افتاد و مردد ماند. نمی‌دانست به طرف بيرون فرار كند يا به طرف پستو برود. صفيه از حالت دو دلی او استفاده كرد و او را به طرف پستو كشاند و گفت:
- غمت نباشه، چشم هم بزنی كارت را تمام می‌كنم. تمام فكرهاش را قبلاً خودم كرده‌م و وسيله‌ش را هم آماده كرده‌م.
صفيه دستپاچه، مقداری نمد سوزاند. خاكسترش را با يك جوالدوز داخل پستو برد و كنار دست خود گذاشت. خليل‌، هاج و واج، مثل گوسفندزير دست قصاب، رو زمين زانو زد. صفيه روبروش ايستاد و با دقت نيش جوالدوز رازير پوست سرش خيزاند. خليل‌، برای جلوگيری از نعره كشيدن، دندان‌هاش را تو بازوی پر گوشت و قطور خود فرو برد. صفيه هوای كار را داشت، جوالدوز را طوری فرو می‌كرد كه به استخوان سر آسيب نرساند. چشم‌های خليل‌ از زور درد، به آب نشست. انگار تنوری شعله ‌كش رو سرش رها كردند. مغزش تير می‌كشيد. گاه بازو و گاه زانوی خود را زير دندان می‌كشيد. مثل شتر كارد خورده، خرناسه می‌كشيد. چنان دندان را در گوشت بازو و زانوی خود فرو برد كه خون دهانش را شور مزه كرد. كار صفيه تمام شد. تمام سطح سر او را شيار زد، خاكستر نمد سوخته را رو دريدگی‌های جای جوالدوز پاشيد. خون نشت و خاكسترها را جذب كرد. خاكسترها به صورت كبره‌های سياه رنگ در آمدند. موهای افشان خليل‌ را صفيه با قيچی درو كرد. خليل‌ سست و بيحس شد. درد امانش را بريده بود. دو كاسه‌‌ی چشمش به خون نشسته بود. كله‌ ش ذق ذق می‌كرد. انگار صدها عقرب به سرش نيش می‌زدند. هيكل درشت و سنگين خود را رو زمين كناره‌‌ی پستو رها كرد. پاهاش را به دو طرف دراز كرد. پشت خود را با بی‌حالی به ديوار تكيه داد. رنگ از رخش پريده بود. سر خود را به ديوار تكيه داد واز شدت درد به چپ و راست چرخاند. نگاه قصابی شده‌ی خود را به نگاه صفيه دوخت. صفيه ترسيد. خون از زير پوست شوهرش گريخته بود. بينيش تيغ كشيده بود. انگار وارد عوالم احتضار می‌شد. فوراً يك پياله‌‌ی ماست‌خوری نبات داغ درست كرد و به زور به خورد خليل‌ داد. يك تكه نبات در دهان او چپاند و گفت:
- بخور، غمت نباشه، تمام شد. هرچی بود گذشت. خيال می‌كنه شمشير تو فرقش خورده! با ئی يال و كوپال و منم زدن‌هاش، طاقت يك سوزن خوردن نداره، آدم به ئی هيكل! نبات را بخور، قورتش بده، از بی‌حالی درت مياره. حالا می‌فهمی چی خدمتيت كردم! تمام عمر از شر ئی ژاندار‌ها آسوده‌ ت كردم، حالا می‌بينی.
خليل‌اله پیاله‌‌ی نبات داغ را هورت كشيد و نبات‌ها را خرت خرت جويد و با خود لند لند كرد:
- لعنت به هر چی زن خوبيه، تو قاتل منی! تمام مرده‌هام را جلو چشمم آوردی كه!
صفيه سر و صورت خليل را با يك كهنه‌ی خيس خوب پاك و تميز كرد. خون‌های خشكيده و تازه را تميز كرد. نبات داغ حال او را جا آورد، از زمين بلند شد. چند دور در پستو راه رفت. اول سرش گيج می‌رفت. چند مرتبه داشت می‌افتاد كه صفيه زير بازوش را گرفت و نگاهش داشت.
خليل‌ وسط حياط كه رسيد، سر و كله‌ی ژاندارم‌ها در آستانه در پيدا شد. خليل‌، مثل بره‌‌ی رامی در اختيارشان بود. نا و نفس فرار نداشت. ژاندا‌رم‌ها او را بردند. صفيه ناله كرد و دنبالشان دويد:
- بابا خانه خراب‌های نامسلمان! شوهر مريض حالم را كجا می‌بريدش!....
ژاندارم‌ها خليل‌ را سينه كردند و تا وسط آبادی بردند. بچه‌ها آنها را دوره كردند، جيغ و داد می‌كردند و با تعجب خليل‌ را نگاه می‌كردند. پاقدم دور و اطراف خليل‌ و ژاندارم‌ها ورجه ورجه می‌كرد. سر آنها را گرم می‌كرد. می‌خواست حواس آنها را از خانه‌ی عمو و قاسم منحرف كند. سر خود را به گوش نوراله برد و آهسته گفت:
- نگاهش كن! عجب رنديه ئی داماد عموم‌ها! انگار از بچگيش كل بوده! پدر كله‌ش را در آورده‌ها!
کپه‌ی ژاندارم‌ها و بچه‌ها كنار چنار سوخته رسيده بودند، كه قاسم پسر عمو را ديدند. قاسم از پائين آبادی ژاندارم‌ها را ديد و راه فرار را پيش گرفت، می‌رفت كه خود را تو سوراخ ـ سمبه‌ای گم كند. چند ژاندارم تفنگ به دست، دنبال او را گرفتند. گرد و خاك كف كوچه‌ها و پوتين ژاندارم‌ها آبادی را در خود گرفته وچشم‌ها را كور كرده بود.
قاسم دير جنبيد، اين مرتبه قافيه را باخته بود. راه گريز از آبادی را از دست داده بود. خود را با شتاب داخل حياط عمو انداخت. ژاندارم‌ها نزديك بودند. صدای گامب گامب پوتين‌هاشان پرده‌‌ی گوش او را خراش می‌داد. خود را تو اطاق انداخت. ژاندارم‌هابا قنداق تفنگ به در حياط كوفتند. صغری مادر قاسم گوشه‌ی اطاق با چرخ‌دستی، نخ می‌رشت و لند لند می‌كرد:
- توله‌هاش هم مثل خودش از آدم بدرند. نگاهش كن چی جوری، مثل ديوانه‌ها خانه را رو سرش گرفته! از ترس نزديك بود پس بيفتم! چقد خرج کردیم و براش عروسی گرفتیم.طفلک دخترعمه هاجرش آبروش رفت. شب عروسی از حجله گریخت. دیوانه که شاخ و دمب نداره! اگر زن گرفته بودی و رفته بودی نجم آباد ، حالا ئی جور دنبال سوراخ موش نمی گشتی. بکش تا دنده ت خرد شه!
قاسم در وسط اطاق نفس ‌زنان مردد ماند. نمی‌دانست چه كند. دنبال سوراخ ـ سمبه‌ای می‌گشت كه خود را پنهان كند. خشم خود را حواله‌‌ی چرخ صغری كرد. لگدی به چرخ كوفت و گفت:
- پير خرفت! بلند شو فكری كن! الان ژاندارها در را می‌شكنند!
صغری خود را باخت. دستپاچه و هاج و واج شد. دست‌های خود را به هم كوفت و گفت:
- زود برو تو پستو. برو تو كندوی آرد قايم شو.
راه ديگری نمانده بود، ژاندارم‌ها يك ريز به در می‌كوفتند. قاسم تو پستو پريد. سر كندوی آرد را برداشت و خود را تو كندو انداخت.
ژاندارم‌ها خانه را زير و رو كردند. هرجا را كه به عقلشان می‌رسيد، گشتند و چيزی گير نياوردند. سر گروهبان گفت:
- پيره زن پسر در بدر تو تا تو حياط دنبال كرديم. تو زمين كه نرفته، بگو كجا قايمش كردی؟ اگه گيرش بيارم، به جرم فرار از دست مامور دولت و وظيفه، ميدم بندازنش تو سياچال. می‌فرستمش جائی كه عرب نی انداخت. اگه خودت با زبون خوش محلشو نشون بدی، قول شرف ميدم جريمه‌‌ش نكنم. اگه تا ابدم فرار كنه از چنگ من نمی‌تونه دربره. بگذار بياد خدمتشو بكنه و جونشو خلاص كنه!
صغری دوباره چرخ نخ‌ريسی خود را روبراه كرد. با نفرت سر گروهبان را نگاه كرد و كنار چرخ نشست. مشغول كار خود شد و گفت:
- بله، شرف شماها را كه قبول دارم. پارسال كه داماد نازنينم را كشتيد و عهد و عيالش را گشنه و يتيم كرديد، شرف و مردانگی خودتان را نشان دادید. من از كجا بدانم پسرم كجاست.
- پيره زن تا حالا صد مرتبه گفته‌م كه داماد تو دزدا لت و پار كردن، ما روحمان از جريان دادماد تحفه‌‌ی تو خبر نداره. من پسر تو تا پشت در دنبالش كردم. اگه به زمين وآسمون بری، ميگم تو همين خونه پنهونش كردی.
- پس چرا پيداش نمی‌كنی؟ من سرم تو كار خودم بوده، از درآمده و از ديوار پريده تو بيابان خدا.
سرگروهبان طرف در حياط راه افتاد و گفت:
- بچه‌ها بريم. اين دفعه‌م فرار كرد. حتماً زده تو بيابون. اين ناكسا تموم سوراخ- سمبه‌ها رو بلدن. اگه تو ستاره‌هام بره بالاخره گيرش ميارم پيره زن. دفعه ديگه اگه اونم گيرم نياد، پدرشو با قنداق تفنگ می‌برم شهر و تا پسرت خودشو معرفی نكنه تو هلفدونی نيگرش می‌دارم.
- از شماها هرچی بگی ورمياد. مردانگی خودتان را به خانواده ما و حج امان و دخترش و خيلی ديگر از مردم آبادی نشان داديد.
سر گروهبان به طرف صغری براق و شد و داد كشيد:
- خفه ميشی يا با يه قنداق تفنگ دهنتو ببندم پير هاف هافو؟
ژاندارم‌ها به طرف بيرون راه افتادند كه عطسه گريبان قاسم را گرفت. هرچه به خود فشار آورد، لب و زبان خود را زير دندان به خون نشاند. آردها تو ‌ بينيش رفته و قلقلكش می‌داد. عطسه امانش را بريد. سر خود را تو آرد فرو برد و عطسه كرد. صدا به گوش سر گروهبان رسيد. ابری از آرد از دهانه‌ی كندو بيرون زد. انگار بمبی از آرد در اطاق منفجر شد. ژاندارم‌ها با عجله برگشتند. كندو را محاصره كردند. سر گروهبان كهنه‌‌ی گلوله‌‌ی سوراخ پائين كندو رابيرون كشيد. آرد هوفی بيرون زد. دست خود را تا شانه تو كندو فرو كردو لابلای آردها چرخاند. مچ پای قاسم به دستش افتاد. دست خود را بيرون كشيد و نعره زد:
- بيا بيرون تخم سگ! پيره زن خرفت تو كه گفتی نمی‌دونی كجا رفته؟ تو كندوی آرد قايمش می‌كنی؟ حالا حاليش می‌كنم.
سر گروهبان ژاندارم‌ها را وادار كرد با قنداق تفنگ به شكم برآمده‌‌ی كندو بكوبند. قاسم از داخل كندو به التماس درآمد:
- سركار جان ترا به علی نزن! نزن كندو می‌شكنه! غلط كردم. چشم‌هام کور و دنده م نرم، دستم به دامنت، الان ميام بيرون. مرگ بچه‌هات مزن سركار جان!....
گوش ژاندارم‌ها بدهكار نبود. شكم كندوی گلی را با چند ضربه‌ی قنداق تفنگ شكافتند. كندو از وسط دو شقه شد. قاسم با زلف‌های سفيد و سرو صورت فرو رفته در آرد، در وسط كندوی دو شقه، روی كپه‌ی آرد، ماتش برده بود. سر گروهبان چنگ انداخت و دسته‌‌ی زلف پرپشت و بلند قاسم را گرفت. زلف‌ها را دور مچ و انگشتان خود پيچاند. چند پوزه‌ی پوتين به شكم و گرده‌‌ی او كوفت و كشان كشان از در اطاق بيرونش كشيد و گفت:
- تو سوراخ جنم قايم بشين، می‌كشمتون بيرون. از دستور دولت سرپيچی می‌كنين؟ خائن‌ها از زير بار خدمت وظيفه فرار می‌كنين؟ خاك اين آبادی رو به توبره می‌كشم! نونی براتون بپزم كه نصفش گه سگ باشه!....
سر گروهبان گوشش اصلاً بدهكار جيغ و داد و ناله و نفرين صغری نبود. قاسم را دنبال خود كشيد. قاسم دولا ـ دولا و گاه رو زانو، دنبال او كشانده می‌شد. سر گروهبان هر از گاه برمي‌گشت و چند مشت و لگد تو سر و سينه و بناگوش قاسم می‌زد. قاسم را تا كنار جيپ كشيد. در كنار جیپ، آردهای سر و صورت قاسم با خون لب و دهنش مخلوط شده و يك لايه خمير رو چهره‌ی قاسم كشيده بود. سر گروهبان او را كنار در جيپ ايستاند و با يك اردنگی، تو جيپ پرتش كرد. قاسم دمر ، كف جيپ پهن شد و به خرخر افتاد. تنش مثل يك تكه چوب خشك شد. چند ژاندارم او را برگرداند. قاسم دچار غش و صرع شده بود. كف و خونابه بالا آورد. سر و دست و پای خود را بلند می‌كرد و به كف و ديواره‌‌ی آهنی جيپ می‌كوفت. سر گروهبان ترسيد. خود را باخت و هراس‌زده گفت:
- دست تون در خيك تون! كارتون دستخوش داره واله! تموم اين آبادی رو زير و رو كردين و دو نفر گير آوردين، يكي‌شون گره كبره بسته و يكی‌شونم ديوونه‌ی غشيه! عجب سربازائی گرفتين!
سرگروهبان پس گردن خليل‌ را گرفت و از جيپ بيرون پرتش كرد و گفت:
- يااله گورتو كم كن!... ورش دار اين مرده‌‌ی ديوونه رم بكش از جيپ بيرون! دفعه ديگه دور ـ پرم پيداتون بشه، همين جا دفنتون می‌كنم‌ها!...
خليل‌ پشت خود را كنار در جيپ خم كرد. ژاندارم‌ها لاشه‌‌ی نيمه‌جان قاسم را پشت او گذاشتند. خليل‌ زير هيكل لخت و رها شده‌‌ی ديلاق قاسم خم برداشته بود. نمی‌دانست چه كند. مات و متحير بر جا مانده بود.
ژاندارم‌ها در جيپ را بستند. جيپ تر تر كرد و از جا كنده شد. كوهی از گرد و خاك به هوا بلند كرد. خليل‌ و قاسم ميان ابرهای گرد و خاك دنباله‌‌ی جيپ گم شدند.....




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024