جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - Friday 29 March 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 08.09.2007, 19:24

از زخم‌های زمين (۱۲)


علی‌اصغر راشدان

سليمان ميخ طويله‌ی خرش را کنار جو، تو زمين فرو کوفت. کناره‌‌ی جو علف خشکه‌‌های پائيزی داشت.سر افسار بلند را به دست خر بست. خر افسار را تا حد ممکن کشيد، پوزه‌ ش را دراز کرد. علف خشکه‌‌ها را با کمک دندان‌های گاز انبری و لب و لوچه چغر و کت و کلفتش از زمين کند. دهان گشادش را پر کرد. سرش را بلند کرد. پوزه‌‌ی پر خود را طرف سليمان گرفت. نگاه نجيب خود را به او دوخت و خشکه علف‌ها را خرت و خرت، با لذت جويد. خرمگس درشت سبز رنگی زنگ زنگ کرد و به کپل و پر و پاش پريد. نيش خرمگس که به کپل خر فرو رفت، چند لگد به اطراف و زمين کوفت. دم خود را دور کپلش چرخاندو از عقب به مبارزه با خرمگس پرداخت.
سليما تنبان سياه کرباسی خود را تا ران‌ها بالا زد. کرت آب خورده‌‌ی چوب پنبه را زير پا گرفت. چند بوته چوپ پنبه را تو دست گرفت، کمر خود را دولا کرد. پاهای گل چسبيده ش، مثل پاهای غول‌ شده بودند.خودرا بر زمين محکم کرد. قدرت خود را در بازوهاش متمرکز کردو با تکانی شديد، چوب پنبه‌‌های دسته شده را از زمين بيرون کشيد. چوب پنبه‌‌های کنده شده را پشت سر خود دسته کردو دولا دولا تو چوب پنبه ‌زار پيش رفت.
سليمان ته کرت که رسيد، کمر خود را راست کرد. کمرش تير می‌‌کشيد. درد به صندوقه‌‌ی سينه ‌ش فشار ميآورد. قد خود را کاملاً راست گرفت. پنجه‌هاش را از پشت به دو طرف ستون فقراتش گذاشت و با نک انگشت‌هاش فشار داد. درد کمرش را کمی با نوک انگشت‌هاش التيام داد. سرش را راست گرفت و آسمان آلاپلنگی را نگاه کرد. ابرهای تکه پاره و پراکنده به طرف غرب می‌‌گريختند، انگار لشکر شکست خورده ‌ای بودند. ابرهای يائسه ‌ی سفيد و آ سمان آبی بيکران چشم‌های سليمان را نوازش کردند. سليمان درد خود را از ياد بردو سر خوش شد. کنار بلندی کرت چندک زد. کيسه توتون و چپق را از جيب بغل خود بيرون آورد. سر چپق را پر از توتون کرد. چپق را دود کرد. چند پک پر نفس زد. سرش را بلند کرد و اطراف را پائيد. خر با علف خشکه‌‌ها و خرمگس‌ها مشغول بود. سليمان کش و قوسی به شانه و گردن خود داد. سرش را به چپ و راست تکان داد. رگ‌های گردنش را مالش داد. گردنش جيغ ـ جاغ کرد. خستگی را از تن بيرون و خاکستر چپقش را خالی کرد. کيسه و چپق را در هم پيچيد و تو جيب گذاشت و با نفسی تازه به کار پرداخت. دوباره دولا شد و رو به طرف مخالف راه آمده، حرکت کرد. مشت‌هاش را دور چوب پنبه‌ها حلقه می‌‌کرد. آنها را از زمين بيرون می‌کشيد و خرچنگ‌وار پيش می‌رفت و پشت سر خود از دو طرف، دسته ‌های چوب پنبه جا می‌گذاشت.
رنگ خورشيد رو به غروب ،زرد شده بود. سينه ‌ی مغرب به خون می ‌نشست. خورشيد در اقيانوس به خون نشسته ‌ی مغرب غوطه می‌خورد. کلاغ‌های سياه مهاجر گروهی، جيغ می‌کشيدند و به طرف غرب پرواز می‌کردند.
سليمان يک پشته چوب پنبه ميان ريسمان خود بسته بود. ميخ طويله ‌ی خر را از زمين بيرون کشيد. افسارش را از دست و پاش باز کرد. افسار رابه پوزه و دور سر خر انداخت. خر را کنار پشته‌‌ی چوب پنبه کشيد. با زور و نفس زنان، پشته را بار خر کرد. تنگش را از دو طرف پالان ، زير شکم خر محکم بست. بار را رو پالان و پشت خر جابه جا و ميزان کرد و خر را به طرف آبادی ،رهاش کرد.
خورشيد غروب کرده بود. هوا آلاپلنگی می‌شد. سينه ‌ی مغرب هنوز کمی سرخ رنگ بود. در آبادی هيچ تنابنده ‌ای ديده نمی‌شد. سکوت همه جا بال گسترده بود. شعله‌‌های چنار به خاموشی گرائيده بود. از چنار هزار ساله چندان چيزی نمانده بود. کوله درختی بی‌رنگ و شاخه و سوخته بيش نبود. کنده‌‌های سياه پوشيد ه‌‌ی جا مانده چنار، هنوز دود می‌کردند. شاخه‌ها همگی سوخته بودند. از محل اتصال ته شاخه‌ها با تنه ‌ی چنار دود برمی‌خاست. از آن همه پرنده‌‌ی پر سر و صدا خبری نبود. شعله بی‌رحمانه کاکل چنار را به کام کشيده بود. کاکل چنار شده بود سر کچل سياه ـ سوخته ‌ای. تنها تنه‌‌ی قطور نيم سوخته‌‌ی چنار سر افکنده، رو پا ايستاده بود. ابزار کار و چرم و لاستيک‌ها و گيوه‌‌های استاد طالب خا کستر شده بودند. بوی دود فضای آبادی را در خود پيچيده بود. هوا کاملاً تاريک نشده بود، جغدی پيش از وقت، در شکاف ديوار خرابه‌‌ی خانه کلوخی کدخدا جا خوش کرده بود و جيغ‌های منفور شبانه ‌ی خود را آغاز کرده بود.
سليمان از تعجب‌هاج و واج شد. از وضع چنار به حيرت افتاد. به چنار خيره شد و زير لب گفت:
- يعنی چی بلائی سر ئی چنار هزار ساله آمده؟
سليمان چند سايه تيره را در اطراف خود ديد، ژاندارم‌ها را شناخت. همه چيز دستگيرش شد. اطراف خود را پائيد. راه فرار را سبک و سنگين کرد. خود را به پناه ديوار خانه ‌ی علی قليانی کشيد، خيلی دير شده بود. ژاندارمی ناغافل از پناه ديوار بيرون آمد و سينه در سينه‌‌ی سليمان ايستاد و گفت:
- واستا ببينم پهلوون! حبيب توئی؟
- نخير آقای رئيس، من سليمانم.
- خيلی بيتر. پس تو يکی از همون جلبائی که آقا رو نا قصش کردين؟
سليمان ملهت بگو ـ مگو نيا فت ، قنداق تفنگ به تخت سينه ش کوبيده شد.
- مادر همه ‌تونو به عزاتون می‌شونم، پدر نامردا. يااله بگو حبيب ياغی رو کجا گم و گورش کردين؟
ژاندارم سليمان را طرف خانه ‌ی کدخدا سينه کرد. يک نفس با قنداق تفنگ به پشت، سينه و شانه‌‌ها و گرده ‌هاش می‌کوفت.دهان و سر و صورت سليمان غرق خون شد. نفسش پس افتاد. رو زمين فروکش کرد و درجا پهن شد و به بال بال افتاد. ژاندارم با پوزه‌‌ی پوتين و قنداق تفنگ به سر و صورت و کمرش می‌کوفت. پشت گريبان نيمتنه‌‌ی سليمان را تو چنگ گرفت. او را تا کنار در حياط کدخدا کشاند و با شدت داخل دالان پرتش کرد و داد کشيد:
- حروم لقمه‌ها، حالا کارتون به شورش و گردن‌کشی کشيده؟ حاليتون می‌کنم با کی‌ها طرفين، بی‌پدر و مادرای غربتی‌!
سليمان نفهميد چه مدت بيهوش و گوش افتاده بود. چشم‌های در خون نشسته ‌ی خود را باز کرد. اطراف خود را وارسی کرد. رو کف پوشيده از دوغابه‌‌ی تاپاله‌‌ی طويله ‌ی کدخدا افتاده بود. سر و صورت و لباسش تو تا پاله‌‌ها غوطه خورده بود. پال پال کردو بلند شد. دوباره دمر افتاد. سرش گيج بود. همه چيز و همه جا را تار و لرزان می‌ديد. سينه‌ خيز،خود را کنار آخور کشاند. لبه‌‌ی آخور را گرفت. تن له شده‌‌ی خود را به آخور تکيه داد. بلند شد و دستش را به ديواره ‌ی آخور ماليد و خشک کرد. خون و تاپاله ‌ی چشم و صورت خود را با آستين پيرهن پاک کرد.تن سليمان را انگار تو‌هاون کوفته بودند. سرش تير می‌کشيد. چند جای سر و صورت و سينه و پشتش شکاف برداشته بود. چند مرتبه به آخور آويزان شد و کف طويله و رو دوغاب تاپاله افتاد. بالاخره با هزار زحمت و جان کندن، خود را بالا کشيد.
آخور پر از خشکه علف بود. سليمان رو علف خشکه‌‌ها دراز کشيد. همه جا و همه چيز جلو چشمش می‌لرزيد. درونش آتش گرفته بود. سرش به اندازه کوهی شده بود. نفس سينه ش را خراش می‌داد. چشم خود را بست. دست و پا و سر و گردن خود را ول داد. سست شدو در آغوش علف خشکه ‌ها از خود رها شد....
در طويله با صدای گوش خراشی چهارطاق شد. ژاندارم‌ها بعد از شام ،عرق سيری خورده و ترياک مفصلی کشيده بودند. کله‌‌هاشان داغ شده بود. هوس تفريح به سرشان زده بود. مست و تلو تلو خوران کف طويله را وارسی کردند. يکی داد کشيد:

- سرگروهبان انگار در رفته! گفتم سقط شده، عجب سگ جونی بود!
سر گروهبان با فانوس به آخور نزديک شد. آخور را بازرسی کرد و گفت:
- نه بابا، اونقدرام سگ جون نيست. هنوز کسی از ننه ‌ش نزائيده که بتونه از زير چنگ و مشت و قنداق تفنگ حاجيت فرار کنه، اينهاش، تو آخور کپيده. يااله بلند شو نجس! انگار تو خونه‌‌ی عمه ‌ش لم داده!
درد استخوان‌های سليمان کمی فروکش کرده بود. لرزان بلند شد. خود را پائين کشيد. کنار آخور ايستاد. پاهاش می‌لرزيد. جلو چشمش سياهی می‌رفت. ژاندارم‌ها را به شکل هيولاهای کج و کوله و لرزان می‌ديد. پشت و کمر خود را به ديواره‌‌ی آخور تکيه داد.سرگروهبان فانوس را دست يکی از ژاندارم‌ها داد. يقه‌ی سليمان را گرفت. او را با شدت تکان داد و با سر ميان تاپاله ‌ها پرتش کرد. سليمان دمر رو پهن ‌ها ولو شد و از هوش رفت.
ژاندارم‌ها سليمان را با دوـ سه سطل آب به هوش آوردند. سليمان خودرا نگاه کرد، لخت بود. تنها تنبان کرباسی پاره پاره شده ‌اش پاش بود. دست‌هاش را به چوب آخور طناب ‌پيچ کردند. سر گروهبان شلاق به دست، روبروش ايستاد و گفت:
- خوب خودتو به موش مردگی می‌زنی؟ من خيلی از تو رقاص تراشم آدم کرده‌ م. حالا می‌گی اون شريک جرمت حبيب کجاست، يا رودها تو بريزم تو همين لجنای گاو؟
بوی گند عرق و شيره‌‌ی نفس سر گروهبان، حال سليمان را هم زدو تو صورت سر گروهبان عق زد. سيلاب استفراغ چشم‌ها و صورت سر گروهبان را تو خود غرق کرد. سر گروهبان نعره کشيد:
- مرده شونم دست از موذی‌گری ور نمی‌داره. حالا نشونت ميدم با کی طرفی! کاريز خراب می‌کنين و ارباب می‌زنين‌ها!
سرگروهبان پاهای خود را گشاد گذاشت. شلاق سياه مار مانند را دور سرش چرخاند و تا نفسش ياری می‌کرد،تو سر و صورت و سينه و شانه‌‌ی سليمان کوفت. از نفس که افتاد، ايستاد. عرق و ته مانده ‌ی استفراغ‌های برجا مانده ‌ی صورت و سينه‌‌ی خود را با بال يونيفرمش پاک کرد و گفت:
- حبيب حروم‌زاده رو کدوم گوری پنهون کردين؟ خفه‌خون گرفتی؟ بهت می‌فهمونم يه من آرد چن تا تافتون ميشه. اگه فيلم باشين گردناتونو می‌شکونم. از گرده‌‌ی هر کدومتون چل تا حبيب می‌کشم بيرون. اون عمو حسينم گيرش ميارم. بگذار مثل روبا ه فرار کنه و تو سوراخ موش قايم بشه. اگه مرده خودشو آفتابی کنه. رفته خودشو گم و گور کرده. بالاخره که تو آبادی پيداش ميشه. از زير زمينم شده پيداشون می‌کنم و نفسشونو می‌گيرم. يه عموحسين و حبيبی بسازم که تو تموم ولايات ورد زبونا بشه. اول تا آخرشونو می‌گذارم کف دستشون. اگه از پس يه عده قربتی ناشور ورنيام، اين پاگنامو می‌کنم و می‌بندم به دمب سگ!....
ژاندارم‌ها تا دمدم‌های صبح سليمان را زدند. سليمان چند مرتبه از هوش رفت و به هوشش آوردند. ديگر از سليمان جز تن له شده‌‌ی بی‌نا و نفسی نمانده بود. درد و سوزش طاقت سوز بود. مغزش تير می‌کشيد. چشم‌هاش از حدقه بيرون می‌زدند. انگار تمام اعصاب و تار و پودش را با گاز انبر از نوک ناخن‌هاش بيرون می‌کشيدند.
نزديکی‌های خروس‌خوان از پا درآمد. تمام بدنش بی‌حس و حال شد. عرق سردی سرتاپاش را در خود گرفت. جلو چشم‌هاش سياه شد. همه چيز و همه جا جلو ديدش پرپر می زد. چيزی در درونش قلوه‌ کن شد. سياهی او را فراگرفت و فروکش کرد. بر زمين رها شد. چشم‌هاش ديگر جائی را نديدند. پاهاش از حرکت باز ماندند.
صبح تو هوای گرگ و ميش ،مرده‌‌ی سليمان پشت
ديوار خانه ‌اش افتاده بود.......




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024