پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - Thursday 18 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 05.03.2007, 9:41

(هشتادمين قسمت)

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


سيروس "قاسم" سيف

.(JavaScript must be enabled to view this email address)

....... ارتجاع سرخ و سياه قربان! ارتجاع سرخ و سياه! از قراری که می‌گويند، چون نويسنده، در بررسی تاريخ ايران، نه تنها باجی به اين مرتجعين سرخ و سياه نداده است، بلکه در يک جاهائی هم يقه شان را گرفته است، حالا، اين‌ها، با وجود پدر کشتگی‌هائی که با هم داشته‌اند و هنوز هم دارند، توی اين مورد، دست به دست هم داده‌اند و می‌خواهند که زير آب کتاب آن بابا را بزنند! در صورتی که خود آن بابا، تا همين چند سال پيش به خاطر فعاليت‌های خرابکارانه و ضد مملکتی، به اصطلاح زندانی سياسی بوده است. البته، اين‌هائی که عرض کردم، يکی از دلايل می‌تواند باشد. اما به نظر من، دليل اصلی، اين بايد باشد که نويسنده آن کتاب، دارد از خانه تکانی تاريخی ايران حرف می‌زند و تميز کردن آن از عناصر بيگانه ای که البته.........).
(با شما هستم سرگرد!).
سرگرد به خود می‌آيد. توی اتاقی، جلوی ميز "گربه‌ی بزرگ" نشسته است. گربه‌ی بزرگ همچنانکه دارد با سرگرد حرف می‌زند، در شيشه‌ی جوهر را بازمی کند و بعد هم، مشغول سرهم کردن قطعات خودنويسش می‌شود که روی ميز پراکنده شده‌اند. در سمت راست و نزديک به ميز گربه‌ی بزرگ، ميز ديگری است که " کبوتر"، پشت آن نشسته است و هر از گاهی، چيزهائی را ياد داشت می‌کند. "گربه‌ی کوچک" که بی حوصله و عصبی، در اتاق دارد قدم می‌زند، با سکوت سرگرد در مقابل سؤال گربه‌ی بزرگ، با عصبانيت به طرف سرگرد می‌رود و داد می‌زند: " چرا جواب نمی‌دهی؟!". سرگرد از فرياد گربه‌ی کوچک، بر افروخته می‌شود و تقريبن کمر راست می‌کند که از جايش برخيزد که..... گربه‌ی بزرگ به گربه‌ی کوچک ، اشاره می‌کند و گربه کوچک، خودش را کنار می‌کشد و سرگرد هم دوباره روی صندلی اش می‌نشيند و با عصبانيتی فروخورده، می‌گويد: ( گوشم به شما است! لزومی هم به فرياد کشيدن نيست! خسته هستم. مرا، دست و پا بسته مثل جسدی انداخته‌اند عقب ماشين و آورده‌اند اينجا و دو شب است که حتا اجازه نداده‌اند پلک‌هايم را روی هم بگذارم. ديگر مغزم کار نمی‌کند – رو به گربه‌ی بزرگ - بفرمائيد. فرمايشتان را بفرمائيد!).
( پرسيدم که دختر و دامادتان، الان کجا هستند؟).
( من، از کجا بايد بدانم؟! از موقعی که به خانه ام ريخته‌اند تا همين حالا که ممنوع الملاقات بوده ام!).
( ولی شما، اطلاع داشته ايد که دامادتان در گذشته‌ها، فعاليت سياسی غير قانونی داشته است!).
( خير).
(در اينصورت، آيا عجيب نيست که آدمی مثل شما که نظامی هستيد، دخترتان را به فردی بدهيد که بر عليه نظام فعاليت می‌کند؟!).
( بنده از چنان فعاليت‌هائی که شما می‌فرمائيد، بی خبر هستم).
( چرا شما، بر خلاف تعهدی که داده ايد، وقتی پسرتان احمد، به منزلتان آمده است، او را به نهادهای ذی ربط، معرفی نکرده ايد؟!).
( گفتم که پسرم به خانه‌ی من نيامده است!).
(دلايل کاملن روشنی در دست است که احمد، پس از سر زدن به منزل دامادتان به خانه‌ی شما آمده است . شما وظيفه داريد که به عنوان يک نظامی قسم خورده با ما همکاری کنيد تا از خطری که حتا خود فرزند شما را تهديد می‌کند، جلوگيری شود!).
(شما که دلايل کافی و روشنی در دست داريد، پس ديگر دنبال چه هستيد؟! نکند دنبال اين هستيد که يک افسر پير ارتش به شما بگويد که او، سردسته‌ی همه‌ی اين گروه‌های مخفی و آشکاری است که در گوشه و کنار مملکت، امنيت شما را به خطر انداخته اند!).
( امنيت، تنها مال ما نيست سرگرد! امنيت شماهم هست!).
( ولی اينطور که شما رفتار می‌کنيد، معلوم می‌شود که تنها امنيت شما‌ها به خطر افتاده است و تنها اين شما‌هاهستيد که دلتان به حال اين مملکت می‌سوزد!).
گربه کوچک، خودش را به پشت صندلی سرگرد می‌رساند و دهانش را می‌برد دم گوش سرگرد و با تهديد می‌گويد: " ما را مجبور نکن که....." و با اشاره‌ی گربه‌ی بزرگ، حرفش را می‌خورد و از صندلی سرگرد دور می‌شود و دوباره شروع به قدم زدن در اتاق می‌کند و گربه‌ی بزرگ، با مهربانی و احترامی ساختگی، به حرفش ادامه می‌دهد و می‌گويد: ( آيا به نظر شما، تصافی است که همه‌ی فرزندان شما که بايد حافظ اين نظام باشند، بغل گوشتان، برعليه اين نظام توطعه کرده‌اند و هنوزهم دارند می‌کنند و شما هم هيچ گونه کوششی برای بی اثر کردن توطعه‌های آنها نمی‌کنيد؟!).
(مگر من، علم غيب داشته ام و يا دارم که در کله‌ی اطرافيان من چه می‌گذشته است و حالا، دارد چه می‌گذرد؟!).
( فرزند بزرگتان امير، الان در کجا است؟).
( امير را، سی سال پيش کشتم!).
( می‌فهمم سرگرد! می‌فهمم! من، خودم هم، يک پدر هستم و احساس شما را هم ، کاملن درک می‌کنم و به همين دليل هم هست که فکر می‌کنم شايد شما، به دليل ناراحتی وجدانی که در باره‌ی پسر بزرگتان داشته ايد، نمی‌خواسته ايد که با معرفی کردن پسر کوچکتان، بعدها به همان ناراحتی وجدانی دچار شويد که در مورد پسر بزرگتان دچار آن شده بوده ايد و.... بنابراين، او را...... فراری داده ايد!).
( احمد به خانه‌ی من نيامده است. همين!).
( اما، از طرفی هم چون خودم، يک نظامی هستم، به عنوان يک نظامی قسم خورده می‌فهمم که شما بايد مسئوليت کاری را که کرده ايد بپذيريد و به آن اعتراف کنيد تا شايد.....).
( بسيار خوب! اعتراف می‌کنم. به عنوان يک پدر، اعتراف می‌کنم که اگر فرزند کوچکم به خانه‌ی من آمده بود، حتمن او را فراری می‌دادم تا مثل مورد پسر بزرگم، دچار عذاب وجدان نشوم! و بعد هم مثل يک نظامی قسم خورده می‌آمدم و خدمت شما اعتراف می‌کردم. ولی متاسفانه، نه تنها پسرم به خانه‌ی من نيامده است ، بلکه مدت دو سال است که از سرنوشت او بی خبر هستم و خود شما که پدر هستيد، می‌فهميد که من در طول اين دوسال، چه‌ها که.....).
تلفن، زنگ می‌زند. گربه بزرگ گوشی را بر می‌دارد و جلوی گوشش میگيرد و..... ناگهان، از جايش می‌پرد و خبردار می‌ايستد و رو به تلفن می‌گويد: " بلی؟!........ بلی خودم هستم تيمسار! ...... امر بفرمائيد!....... بلی!...... بلی!........ اطاعت می‌شود!........ همين الان قربان!.... چشم!..... اطاعت می‌شود!"...... گربه بزرگ، گوشی را می‌گذارد و همانطور که سرپا ايستاده است، رو به سرگرد می‌کند و می‌گويد: ( خوشبختانه، جسد‌ها، پيدا شده اند! اميدوارم که ما را به دليل سوء تفاهمی که پيش آمده بود، ببخشيد! ديگر عرضی ندارم. بفرمائيد!..... می‌توانيد تشريف ببريد!).
سرگرد، لحظه ای به او خيره می‌شود و بعد از جايش بر می‌خيزد و به طرف ميز گربه‌ی بزرگ می‌رود و با پوزخندی بر لب، دستش را دراز می‌کند به سوی او و می‌گويد: ( با سر يا بدون سر؟!).
گربه‌ی بزرگ، در همان حال که خم می‌شود و با احترام غلو آميزی، دست سرگرد را می‌فشارد، می‌گويد: ( متوجه‌ی منظورتان نمی‌شوم!).
سرگرد، رو به طرف در اتاق راه می‌افتد و با نگاه معنا داری، به گربه‌ی کوچک که حالا، مات و مبهوت کنار ميز گربه‌ی بزگ ايستاده است ، می‌گويد: ( منظورم همان جسدهائی است که فرموديد پيدايشان شده است!).
گربه‌ی بزرگ، سرگرد را تا خروج از اتاق، بدرقه می‌کند و کلافه و گيج و منگ، بر می‌گردد به طرف ميزش و می‌افتد روی صندلی و سرش را ميان دست‌هايش می‌گيرد. گربه‌ی کوچک، می‌گويد: (کی بود؟!).
گربه‌ی بزرگ می‌گويد: ( تيمسار!).
( کدوم تيمسار؟!).
( تميسار دولت آبادی! گفت: " آزادش کنيد. دستور اعلحضرت است!").
گربه‌ی کوچک، روی زمين می‌نشيند و از خنده ريسه می‌رود و همچنانکه سرش را به ميز می‌کوبد، می‌گويد: ( عجب رودستی خورديم! عجب رودستی!).
گربه‌ی بزرگ، با عصبانيت، محکم می‌کوبد روی ميز. دوات جوهر، ازجايش می‌پرد و دارد می‌رود که فروبپاشد روی پرونده‌ی سرگرد که کبوتر، از روی صندلی اش کنده می‌شود و پرواز کنان، دوات را ميان زمين آسمان می‌قاپد و دستش را به همراه دوات، فرو می‌کند توی دهان عقاب دوسر و سر رشته ای را که با الياف طلا بافته شده است، بيرون می‌کشد. يک متر، دو متر، ده متر، صد متر، هزار متر. تمامی ندارد. اتاق پر می‌شود از رشته‌های طلائی که جان می‌گيرند و و در همان حال که دور گردن عقاب دوسر می‌پيچند، از لابلای آن‌ها، واژه‌های رنگارنگی به بيرون پرتاب می‌شوند و به هم می‌پيوندند و جمله‌هائی را می‌سازند و به همراه صداهائی که از همه سو می‌آيند، خوانده می‌شوند و صداها، در هم می‌پيچند و اوج می‌گيرند و ناگهان، اتاق منفجر می‌شود و دکتر، از خواب می‌پرد و لحظه ای با گيجی و منگی، به اطرافش نگاه می‌کند و دوباره سرش را به پشتی صندلی تکيه می‌دهد و چشم‌هايش را می‌بندد. خسته است و افکارش مغشوش. خواب و بيداری و فکر و خيالاتش در هم پيچيده‌اند. کارش، آنطور که پيشبينی می‌کرده است، پيش نرفته است. هليکوپتری که بايد او را از نيشابور به تهران می‌آورده است، به دليل نقص فنی مجبور به فرود شده است و او از سر ناچاری، با لندور کميته، تمام شب را رانده است تا خودش را به تهران و بعد هم به آزمايشگاهش برساند و پس از ورود به آنجا، دوشی گرفته است و پس از نوشيدن قهوه ای غليظ، مشغول به کار شده است که در گرماگرم کار، تلفن زنگ زده است و از کميته به او خبرداده‌اند که شکار کوچک، از دام گريخته است و شکار بزرگ و زنش هم به دست گروه گربه‌ی بزرگ افتاده‌اند. بعد از آن، دست از کار کشيده است و تلفن را برداشته است و برای نجات شکار کوچک و شکار بزرگ و زنش، از دست گربه‌ی بزرگ، به اينجا و آنجا، تلفن زده است و سر انجام، چون به نتيجه ای نرسيده است، مجبور شده است که با دربار تماس بگيرد و پيغام بگذارد و با همه‌ی تاکيدی که بر اضطراری بودن پيغام داشته است، هنوز هم مطمئن نيست که پيغام او را به اعلحضرت رسانده باشند و بيشتر ترسش هم، از گربه‌ی بزرگ است که در همه جا، آدم‌های خودش را دارد و از همان آغاز، برای متوقف کردن پروژه ‌های او، هر کاری که از دستش ساخته بوده است، کوتاهی نکرده است و حتا به قيمت از ميان بردن تک تک "سوژه "های او هم که شده است، سعی می‌کند که پروژه‌های او را، متوقف کند. از ميان بردن سوژه‌هائی که او، چندين سال از عمر خودش را صرف پيداکردن آنها کرده است. سوژه‌هائی که اگر پيش از موعد تعيين شده ازميان می‌رفتند، او و عقاب دوسر و همه‌ی افراد ديگر "حلقه" از ميان رفته بودند و تا آن لحظه هم اگر همان کارشکنی‌های گربه‌ی بزرگ نبود و کارها، به آن صورتی که او پيشبينی کرده بود، پيش رفته بود، بايد اکنون، نمونه برداری از " روح" سوژه‌ها را هم به پايان رسانده بود و.....خوب!..... به هر حال، چاره ای ديگر نيست و بايد کار را ادامه دهد. بنابراين، چشم را دوباره می‌گذارد روی چشمی ميکرسکوب و با نوک سوزن، سمت چپ سوژه را خراش می‌دهد و مايه‌ی آبی رنگی بيرون می‌زند و هم زمان با آن، صدای کسی می‌آيد که فرياد می‌زند: " زنده باد ايران!". به خودش تکانی می‌دهد. از جايش بر می‌خيزد. سيگاری روشن می‌کند و يکی از کاست‌ها را، درون ضبط می‌گذارد و دکمه‌ی استارت را می‌زند و دوباره، می‌رود و روی مبل دراز می‌کشد و گوش تيز می‌کند به صدای گفتگوی مهربانو و دخترش طاهره و دامادش، جلال که از سوی ضبط می‌آيد:
مهربانو: ( نه مادرجان! از پشت بام نرفت. بابات بهش گفت که از پشت بام، خودشو برسونه به کوچه‌ی خيام. اما وقتی از اتاق آمديم بيرون ، از من پرسيد که سگ حاجی، توی باغ هست يا بردتش به به دهشان. گفتم سگ حاجی، دوماه پيش مرد. اونوقت گفت که بابا ميگه که از پشت بوم برم، اما يه چيزی توی دلم ميگه راه باغ مطمئن تره و بعدش هم منو بوسيد و از پنجره‌ی آشپزخونه، پريد تو حياط خلوت و از ديوار بالا رفت و پريد توی باغ حاجی که از اونجا خودشو برسونه به رودخونه و ....).
طاهره: ( باباچی؟!).
مهربانو: ( هيچی. ما را با هم چپوندن توب جيپ و بردن و تحويلمان دادن به دژبانی. باباتو نگهداشتند و به من گفتند که فعلن می‌تونم برگردم خونه تا خبرم کنند. بعد، خود سرهنگ، از دژبانی به من تلفن زد و گفت که باباتو منتقل کرده‌اند به رکن دو. هر کاری که کرده، نتونسته که توی دژبانی نگهش داره. با همه‌ی اين‌ها، گفت که نگران نباشم و سعی خودشو ميکنه. از قرار معلوم، بابات بازهم غد بازی در آوورده و حتا با سرهنگ که دوست چندين و چند ساله اش بوده، يکی به دوشون شده. اخلاق باباتو که ميشناسی!).
طاهره : ( احمد به شما نگفت که پيش از اونکه مجبور بشه بياد نيشابور، کجا می‌خواسته بره؟!).
مهربانو: ( چرا. اتفاقن، وقتی که داشت از ديوار باغ بالا می‌رفت، گفت که به تو بگم که می‌خواسته، بره مشهد).
برای لحظه ای سکوت می‌شود تا..... صدای طاهره می‌آيد که می‌گويد: ( پاک يادم رفته بود! با يکی از دوستام قرار دارم. بايد برم ببينمش. شما هم مادرجون، نگران نباش. همانطور که سرهنگ گفته، حتمن يک سوء تفاهمی پيش اومده و آقاجان رو هم، به زودی آزاد می‌کنن).
مهربانو: ( خداکنه).
طاهره: ( پس، فعلن خداحافظ).
مهربانو: ( به سلامت مادر جان. خداحافظ).
و باز، برای لحظه ای سکوت می‌شود و بعد صدای قدم‌هائی و پائين رفتن از پله‌هائی و بعدهم صدای جلال که می‌گويد: ( کجا داری ميری؟!).
طاهره: ( در خطريم. می‌روم که به بچه‌ها خبر بدم!).
جلال: ( چه خطری! از کجا ميدونی؟!).
طاهره: ( بعدن بهت ميگم! فقط اميدوارم که دير نشده باشه. تو هم، فورن خودتو برسون خونه و هرچی کتاب و جزوه هست، يه جائی توی باغچه، چال کن. يه ساک و چند دست لباس هم آماده کن و منتظر من باش. اگه تا فردا ظهر پيدام نشد، بدون که گير افتادم!).
جلال: ( اونوقت باس چکار کنم؟!).
طاهره: ( با بچه‌ها تماس بگير. اونها بهت ميگن که چيکار باس بکنی. ضمنن، اگر گير افتادی، يادت باشه که تو، هيچی راجع به من........).
تلفن زنگ می‌زند. دکتر از جايش می‌پرد و ضبط را خاموش می‌کند. گوشی را برمی دارد. کسی، از آن سوی سيم، دارد به او، خبر آزاد شدن شکار بزرگ را می‌دهد:
( کی؟!).
( چند ساعت پيش).
( چطور؟!).
( تيمسار دولت آبادی، تلفن زده است و گفته است که دستور اعلحضرت است!).
( تو، از کجا با خبر شدی؟!).
( از کبوتر!).
( کبوتر، توی رکن دو، چيکار می‌کرد؟!).
( از بالا فرستاده بودنش! الان، پيش منه. داريم ميايم پيشت. يک کپی هم از نوار بازجوئی کش رفته و با خودش آورده!).
( منتظرم. راه بيفتيد!).
در آن ميان، يکی خودش را می‌رساند به منزل حاج آقا شيخ علی و می‌گويد: " حاج آقا! چه نشسته ای که حاجيه بانو، ديوانه شده است و کشف حجاب کرده است و آواز خوانان و رقص کنان دارد می‌رود به سمت بازار! حاج آقا شيخ علی هم می‌گويد که: " خودت داری می‌گوئی که ديوانه شده است! گيريم که ديوانه هم نشده باشد، آخر يک زن هشتاد ساله، چی دارد که کشف حجاب بکند يا نکند؟! راحتش بگذاريد. داغ ديده است. گناهش را پای شما نخواهند نوشت!

داستان ادامه دارد........

توضيح:
الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد: "دولت آباد" و " آقا شيخ علی" و" مهربانو" و "فرشاد عارف"، و " حاج احمد محمدی"، می‌توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب. برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می‌توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024