سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ - Tuesday 16 April 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sun, 15.10.2006, 16:10

مرثیه‌ای برای سه دوست و تسلیتی برای ایران خانوم


جواد طالعی

يكشنبه ٢٣ مهر ١٣٨٥

نیمه نحس سال را در انتظار نیمه سعد آن سپری می‌کنم. به کلاغ سیاهی که پشت پنجره نشسته و به من زل زده است می‌گویم: عمری در گوش من خواندند که کلاغ سیاه بدخبر است. هیچوقت تسلیم این خرافه نشدم. گفتم: رسوبات نژادپرستی است. چرا باید کلاغ بدخبر باشد؟ این درست که کلاغ در هر لای و لجنی به دنبال غذا می‌گردد، اما مگر این می‌تواند دلیل بدطینتی باشد؟ میلیون‌ها انسان، در برزیل و مصر و هند، که از قضا فقیرترین کشورهای جهان هم نیستند، هر روز ساعت‌ها در انبوه زباله‌ها دنبال ته مانده غذای دیگران می‌گردند. این که جای خود دارد، اکنون مدت‌ها است که در آلمان- قهرمان صادرات جهان- دانشجویان فقیری که به تازگی مجبور به پرداخت شهریه هم شده‌اند، بعد از ساعت هشت بعد از ظهر، به کانتین‌های کنار فروشگاه‌های زنجیره‌ای مواد غذائی هجوم می‌برند تا نان و کالباس و سوسیس و پنیر تاریخ مصرف گذشته و به دورافکنده را به پای سفره‌شان برسانند. آیا این را کسی دلیل بدطینتی آنان می‌داند؟ نه. پس اگر گناه کلاغ جست و جوی غدا در لای و لجن باشد، این نمی‌تواند جرمی باشد که سبب شود ما او را بدطینت و بدخبر بدانیم.

آیا کلاغ را به خاطر سیاه بودنش بد یافته‌اند؟ بعید نیست. بد دیدن سیاه، چیزی نیست که تنها به نژادپرستان پیشین آفریقای جنوبی و کوکلاس کلان‌های ایالات متحده آمریکا محدود شود. فقط سفیدپوستان نیستند که با سیاهان رفتاری دیگرگون دارند. اگر رمان "شوق پرستوها"ی رفیق شامی نویسنده سرشناس سوری را خوانده باشید، سیاهان بدبخت را می‌بینید که در کوچه‌های "شهرکهنه" دمشق، در انزوای کامل روزگار می‌گذرانند، پست‌ترین کارها را برای عرب‌های سوری که خیلی هم سفید نیستند انجام می‌دهند و سرانجام نیز در تنهائی مطلق می‌میرند.

در ایران خودمان، اگر گذرتان به بندرعباس و قشم و هرمز و جاهای دیگر استان ساحلی افتاده باشد، خیل سیاهانی را می‌بینید که تمام عمر باید برای اثبات انسان بودن خودشان بجنگند. این‌ها، اسناد زنده جنایات برده‌داران پرتغالی هستند که در گذشته‌ها، سیاهان آفریقا را به بند می‌کشیدند، به کرانه‌های خلیج فارس می‌کشاندند، بیمارها و بی‌رمق‌هاشان را همانجا یا هدیه کارگزاران محلی می‌کردند و یا به پول سیاهی می‌فروختند و تنومندها و سالم‌هاشان را، برای جان کندن در مزارع اربابان اروپائی و بعدا آمریکائی، سوار بر کشتی می‌کردند. سیاه پوستانی که امروز در کرانه‌های ایرانی خلیج فارس می‌یابید، نتیجه‌ها و نبیره‌های همان بردگان ضعیف و بیمارند. اما با گذشت هفت نسل، همچنان گهگاه دچار چنان افسردگی مرگ‌زائی می‌شوند که تنها در "مراسم زار" ممکن است بار دیگر روح به جسم‌شان بازگردد. مراسم زار چیست؟

مراسم زار چیست؟
هم میهنان آفریقائی تبار ما، وقتی می‌بینند یکی از هم‌نژادانشان چنان لگدکوب غربت و افسردگی ناشی از آن شده است که دیگر رمق برخاستن از بستر احتضار را ندارد، تشک او را به وسط اتاقی می‌کشند، برگرد آن حلقه می‌زنند و با همراهی سازهای بومی، آنقدر آوازهای بومی می‌خوانند تا شور بگیردشان. بعد، دایره‌شان بر‌می‌خیزد و به چرخش می‌افتد. در حرکاتی که ریشه در مذاهب طبیعی و فرهنگ کهن خودشان دارد. دایره آنقدر می‌چرخد تا بتواند شور یا انرژی خود را به بیمار محتضر منتقل کند. بعد، بیمار نیز، اندک اندک جان می‌گیرد، رمقی در دست‌هایش می‌یابد، دست‌ها را تکیه اندام تکیده خود می‌کند، می‌نشیند، تکان می‌خورد، تکان‌هایش با جمع هماهنگ می‌شود، بر می‌خیزد و در میان حلقه همرنجان خود می‌رقصد و می‌رقصد تا تنش به عرق بنشیند. این عرق، رنج را می‌شوید، سلول‌های پوست را می‌گشاید تا بیمار هوای تازه را استنشاق کند. هوای تازه‌ای که او را به پای آتش کنار خرمن، به کنار چشمه اجدادی، به قلب بیشه‌زاران خاطرات کودکی و به دامان پرمهر مام میهنی می‌برد که هرگز ندیده است. در دامان مهر مام میهن، محتضر، جان می‌گیرد تا دوباره برای زندگی بجنگد. زندگی‌یی که اگر با شکم سیر بر آن بنگری، ارزش جنگیدن را از دست داده است، اما اگر با مهر به انسان و عشق به زندگی بر آن بنگری، هرلحظه‌اش، شایسته هزار نبرد است.

به پرهای پرکلاغی‌ی کلاغ پشت پنجره می‌نگرم و یکبار دیگر نجوا می‌کنم: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. چرا چشم سیاه و موی سیاه و خال سیاه این همه سینه چاک دارد، اما پوست سیاه باید دیگران را رم بدهد؟ نه. به خودت نگیر کلاغ جان! این آدم‌هائی که می‌گویند کلاغ سیاه بدخبر است، بدون آن که خودشان بدانند، در یک جائی از تربیتشان، رسوبات نژادپرستی سبزه‌رویان دمشق و بندرعباس را گرفته‌اند. تو، بد خبر نیستی. بدخبر آن است که خبر بد را برای اولین بار به کسی برساند. حالا، که تو اینجا نشسته‌ای و با آن چشم‌های ماتت به من خیره شده‌ای، نیمه نحس سال را، به امید نیمه سعد آن، از سر گذرانده‌ام. در این نیمه نحس، تارنماها و خطوط تلفنی خبر سه مرگ را به من رسانده‌اند و تو هیچوقت اینجا نبوده‌ای. پس، بدخبر، حالا دیگر تارنماها و امواج صوتی هستند و نه تو.

در آستانه نیمه نحس سال، محسن محبی در یک پست کوتاه الکترونکی برایم نوشت: "آنقدر از خودت خبر ندادی که حالا باید خبر بدی را به تو بدهم. عباس رفت".

عباس، نیمی از کوله بار خاطرات دوران جوانی را پر می‌کرد. در یکی از آن روزهای سرد آغاز بهار سال ١٣٤٧ خورشیدی، در پادگان آموزشی قوشچی- میان ارومیه و سلماس- با هم آشنا شدیم. چیزهای کوتاهی برایم خواند که کپی ناشیانه تکه‌هائی از اندیشه‌های سهراب سپهری بود. یک روز بعد، "تولدی دیگر" فروغ را به دستش دادم. عاشق فروغ شد و تا زمانی که زنده بود، گهگاه چیزهائی می‌نوشت و توی این هفته نامه و آن هفته نامه چاپ می‌کرد. افتادیم به سبزوار. او را انداختند به روستائی در نوک کوه و مرا به دهکده‌ای در قلب کویر. شش ماه بعد، با هم تقاضای انتقال به دهی مشترک را دادیم و افتادیم به آبرود. آبرود، جای زیبائی بود. مثل محل ماموریت پیشین او، در نوک کوه. بر صخره‌ای که می‌نشستی، دره درازی زیر پایت بود که به "دره دراز" جان اشتاین بک می‌مانست که چند ماه بعد از انتقال، در یک کتابفروشی کوچک سبزوار نسخه دست دوم کاهی آن را به دو تومان خریدم و عشق به آب و درخت و حیات را در من شعله‌ور کرد.

عباس، روح بیقراری داشت. با چنگ و دندان برای "شدن" می‌جنگید. نمی‌دانم ریشه این عطش در کدام کویر بود که هرگز سیراب نمی‌شد. توی پادگان آموزشی، کلتی را که هنگام نگهبانی در اختیارش گذاشته بودند، پنهان کرد و مدعی شد که آن را گم کرده است. کلت را یافتند و برای مدتی انداختندش به بازداشتگاه. آنجا، گمان بردم که یک شورشی رمانتیک است. اما توی ده دریافتم که تشنه محبوب شدن است. هر کاری را که بلد نبود می‌کرد تا روستائی‌ها را جلب کند. هرکه هر چیز خرابی داشت، می‌آورد که او درست کند. ساعت‌ها می‌افتاد به جان یک چراغ زنبوری و دل و روده‌اش را بیرون می‌ریخت. بعد، آن را که در آغاز شعله اندکی داشت، خاموش به دست طرف می‌داد و پوزش می‌خواست که نتوانسته است درستش کند! فقط چند خانواده بودند که در کنار فانوس یک چراغ زنبوری هم داشتند. وقتی خدمت سپاه دانش ما به پایان رسید، فقط یک چراغ زنبوری سالم مانده بود. آن را هم، من با خواهش و تمنا از دست‌های ماهر عباس نجات داده بودم.

پیش از ما، تنها یک سپاهی دانش به این ده قدم گذاشته بود و روستائی‌ها خاطرات چندان خوشی از او نداشتند. پدرها را جمع کردیم و از آن‌ها خواستیم که بچه‌های هفت تا ١٥ ساله‌شان را به مدرسه بفرستند. روز آغاز درس، از حدود ٢٠ پسربچه، سه یا چهارنفر آمدند. احساس کرده بودیم که فعلا دخترها را نباید احضار کنیم. به سراغ پدرها رفتیم و یک به یک پرسیدیم که چرا نمی‌خواهند پسرانشان خواندن و نوشتن یاد بگیرند؟ درد همه‌شان یکی بود. بچه‌ها باید یا سر زمین یکی دو جریبی کار می‌کردند یا گله‌ها را به چرا می‌بردند. غذای همیشگی ده، چند قاشق ماست خیکی و یکی دو قاشق روغن بود که توی یک تغار آب می‌جوشید و یک خروار نان خشک روانه آن می‌شد و می‌آمد وسط سفره تا پنج تا ده دست به میان آن برود، روانه دهن‌ها شود و معده‌ها را پرکند. این هم لنگ می‌ماند اگر بچه‌ها به جای گله‌چرانی و میرابی و شیارزنی و هیزم‌چینی به مدرسه می‌آمدند.

پس کار ما شد شب‌ها به حدود ده پسربچه با استعدادتر درس دادن و روزها کتاب خواندن، یا از صخره‌ها بالا رفتن، یا گپ زدن با مردان ده. با زنان، دیداری اگر دست می‌داد، به سلامی با چشم بسته به روی گرفته خلاصه می‌شد. زیرا که روستائیان اگر هیچ نداشتند، تا دلتان بخواهد غیرت داشتند!

دوره که به پایان رسید، من شدم روزنامه‌نگار و او شد کارمند بانک. سه یا چهار سال بعد افتاد به زندان و تا روزی که درهای زندان‌ها را مردم گشودند، در اوین ماند. در روزهای انقلاب، به دنبال همان کاری رفت که در پادگان قوشچی نیمه کاره گذاشته بود. مصادره اسلحه از پادگان‌ها! در زندان، خط مصطفی شعاعیان را گرفته بود و پس از آزادی، سفت و سخت دنبال "هسته‌سازی" بود. پیشنهاد تشکیل هسته مطالعاتی داد و اولین پیشنهادش هم "لنین" یا "تروتسکی" بود. گفتم: لنین خیلی از ما جلو است، بیا یک کمی به عقب برگردیم. گفت: مثلا؟ گفتم: ناصرخسرو قبادیانی، منصور حلاج، محمدعلی باب، قبل از بهائی شدنش!

به ذائقه سیاسی‌یی که در زندان پیدا کرده بود، خوش نیامد. اما رفاقت ما بیرون از هسته دوام یافت. یکبار گفت که نام رمزش در هسته "سرهنگ" است. گفتم: "نام برازنده‌ای است. اما حیف که وارد ارتش نشدی تا دست کم سرهنگ قذافی بشوی"!

همیشه همین بود. او می‌خواست جهان را با اسلحه چپ کند و من فکر می‌کردم با اسلحه فقط می‌شود چیزی را چپه کرد. یک روز قهر بودیم، یک روز آشتی. اما جدا نشدیم. دوبار به آلمان آمد. به آمریکا رفت. به ایران بازگشت و دیگر یا کسی حاضر نشد هسته تشکیل بدهد، یا او خودش فکر کرد که هسته دندانش را می‌شکند و بدنیست کمی هم میوه بخورد. مشغول کسب و کار شد و زندگی می‌کرد. مثل همه که توی ایران اسلامی زندگی می‌کنند اما حق "زنده" بودن ندارند.

اولین روزهای فروردین بود که پست الکترونیکی محسن را دریافت کردم. احساس کردم چیز سردی از پس گردن روی ستون فقراتم جاری شده است. عباس، درست هم سن و سال خودم بود. رفته بود و نیمی از محتوای کوله‌بار خاطرات جوانی را برده بود. خیلی وقت‌ها آرزو کرده بودم که وقتی دست بدهد و باب مکاتبه‌ای پیگیر را با او باز کنم. خیلی دلم می‌خواست بدانم بعد از ریزش دیوارها درباره لنین و تروتسکی چگونه می‌اندیشد و آیا شوقی یافته است که سرکی هم به دنیای ناصرخسرو و حلاج و باب پیش از بهائی شدن بزند یا نه. این فرصت را دیگر ندارم. زندگی عباس، در نخستین روزهای بهار بود که به خزان نشست.

سه چهار روز گیج و منگ سپری شدند. بعضی‌ها چنان عاشق زندگی هستند که می‌توانند بگویند از مرگ بیزارم. بعضی‌ها آنقدر به مرگ می‌اندیشند که تا رسیدن آن چیزی از زندگی نمی‌فهمند. من اما مرگ را نیز، فصل پایان رمان زندگی می‌دانم و چون رمان زندگی را دوست دارم، برای خواندن فصل آخر آن نیز همواره آماده بوده‌ام. پس، با مرگ، به عنوان جزئی از زندگی کنار می‌آیم. شاید به این دلیل که ترسی از آن ندارم و به پیه سوز و غلمان آنسویش نیز باور ندارم. فکر می‌کنم یک بار چشم‌هایت را می‌بندی، اما چشم اندازت دیگر تاریک نمی‌شود. گلوله نوری را می‌بینی که به سویت می‌آید، بر تو چنگ می‌اندازد و تو را با خودش می‌برد. به کجا؟ به ناکجا.

اما هرچقدر هم که کرگدن شده باشی، تا بیائی پریدن دوستی را هضم کنی که او را دیگر هرگز نخواهی دید، به زمان نیاز داری. اگر نه یک سال و دو سال، یک ماه و دوماه یا دست کم یک هفته و دو هفته. اما، جهنمی که نویددهندگان بهشت ساخته اند، این زمان را از تو دریغ می‌کند:

هفتم فروردین، خبر بد دیگر می‌رسد. هیچ کلاغ سیاه بی گناهی هم آن را نرسانده است. روی پیامگیر، صدای لرزان رضا است که فقط می‌گوید: "تلفن زدم حالی بپرسم. حیف که نیستی. بعدا تماس می‌گیرم". نه. نمی‌تواند اتفاق بدی نیافتاده باشد. رضا و این همه ایجاز؟ پس آن شوخی‌های دلنشینش کجا رفتند؟ چرا صدایش اینقدر گرفته است؟ چرا نگفته است که کی تماس می‌گیرد؟ مثل این که نبودن من باری از دوشش برداشته است. باید خبر بگیرم. به تلفن‌های مکرر کسی پاسخی نمی‌دهد. در خانه نیستند. کجا رفته اند؟ نکند باز کسی پریده باشد؟

و کسی پریده است. آن هم چه کسی؟ "بهزاد". بهزاد رضوی. با آن قلب بزرگ و آن صدای گرم و آن پنجه‌های نرمی که بر پوست تنبک‌های دست ساز خودش، ملکوت را به فرش ناسوتی خانه می‌نشاند. آخرین بار که در ایران جمع شدیم، برای آن که او بتواند حنجره‌اش را رها کند و خوش‌ترین صدا را از پوست گرم شده تنبکش بیرون بکشد، پشت همه پنجره‌های سالن پذیرائی، بالش چپانده بودم. گزمه‌ها، همه جا در کمین بودند. آئین مرگ می‌بایست حاکم می‌شد. فقط روضه خوان‌ها و موذنان و قاریان سرقبر بودند که اجازه داشتند صداشان را بلندکنند. آواز و پرنده و عشق ، همه ممنوع بود.

بهزاد، در مکتب مهرتاش آواز و در مکتب حسین تهرانی تنبک آموخته بود. با آن قد بلند و سبیل‌های تابدار و رخسار ماهگون، عاشیقلری بود که چون بچه تهران بود، بیشتر پوریای ولی را تداعی می‌کرد. ٥٣ سال بیشتر نداشت. یکی دو سالی بود که از درد کمر می‌نالید. خیال کرده بود از خرابی ستون فقرات است و رفته بود به سراغ ماساژ و شنا تا قامتی راست کند و در آموزشگاه موسیقی‌یی که در کنار چند استاد دیگر راه انداخته بود، نسلی دیگر از خوانندگان و نوازندگان را پرورش دهد. خبر نداشت که سرطان دارد مغز استخوانش را پر می‌کند. سه ماه پیش، سرانجام پزشکی به همراهش گفته بود که راه نجات بسته است. اما تا آخرین لحظه، هیچکس نمی‌دانست که عاشیقلری که خصلت پوریای ولی داشت، دیگر دارد خودش را برای سفر آخر آماده می‌کند. لب به شکوه نگشوده بود. اگر پیش از آن ناله‌ای می‌کرد، در این سه ماه، ناله را نیز در درون خود خفه کرده بود و حالا داغی بر دل‌ها می‌گذاشت که ملحم نمی‌شناخت.

بهزاد، دو سال از من جوان‌تر بود. از آن انسان‌هائی که حضورشان هیچوقت اجازه نمی‌داد به مرگ بیاندیشی. حتی اگر در مراسم یادبودی مجبور به تحمل یاوه‌های منبرنشینی بی‌سواد و خرافه‌پرداز می‌شدیم، خورشید که نقاب بر رخساره می‌کشید، بزم بهزاد بود که زندگی را دوباره قطره قطره به کام ما می‌ریخت. سحرگاه که می‌رسید، مرگ به فراموشی سپرده و زندگی دوباره آغاز می‌شد.

حالا بهزاد می‌رفت. بهزاد، خویشاوند سببی و بیش از آن، دوستی بود که حضورش هرگز ملال نمی‌آورد، حتی آن زمان که نزدیک به ده سال، اگر نه هر شب، بیشتر شب‌ها را با هم به نیمه رسانده بودیم. در بسیاری از این شب‌ها، عباس هم حضور داشت. عباس حسینعلی، عاشق آشتی سهراب سپهری با آب و درخت و حیات و پیوند فروغ با اعماق و قهر انقلابی‌ی مصطفی شعاعیان.

حالا، از چشم‌های کرگدن، هنگامی که در جامه انسان در اتوبان‌های آلمان می‌راند، چیز گرم و لزجی بر گونه‌ها سرازیر می‌شود. حالا دیگر نه می‌توان آواز و تنبک بهزاد را یکبار دیگر شنید و نه می‌توان از کلنجارهای فکری با عباس یکبار دیگر غنا یافت. حالا، بر ستون فقرات کرگدن، آن مایع سرد ماسیده مانده است.

کلاغ پشت پنجره! پرواز کن که این بار تارنماها خبر عمران آورده‌اند. عمران صلاحی که وقتی شعر "بچه جوادیه"اش را در کاخ جوانان جنوبی می‌خواند، سلاخ‌های کشتارگاه کاردها را می‌شستند و با سرافکندگی به خانه می‌رفتند و لجن جوی‌های جوادیه و کشتارگاه بوی گلاب می‌گرفت. در حضور او، مثل بهزاد، هرگز نمی‌شد به مرگ اندیشید. او، زندگی می‌کرد و زنده بود. او، حتی آن زمان که بسیار جوان بود و می‌توانست امیدوار باشد که هنوز دهه‌ها زنده بماند، آنقدر پاس زندگی می‌داشت که وقتی در کافه‌های "سلمان" و "سهیلا" پیاله‌ها بی‌وقفه پر و خالی می‌شد، خیلی که اصرار می‌ورزیدی، با لیوانی آبجو یا پیکی عرق شر سماجت‌ها را از سرش می‌کند. هرگز ندیدیم سیگاری دود کند، هرگز ندیدیم که رگ‌های گردنش از خشم ورم کنند. هرگز ندیدیم در برابر تشویق‌ها و ستایش‌ها باد به گردن بیاندازد. هرگز نوحه نخواند. همواره مهر ورزید، شعر زندگی سرود و با طنزهای خاص خودش جهان پیرامون ما را زیبا کرد.

عمران صلاحی، شاعر، پژوهشگر و طنرپرداز بود. او، هنگام غروب در یک نشست فرهنگی، دردی را در پشت قفسه سینه خود احساس کرد، به بیمارستان توس منتقل شد و با سپیده رفت.

بهزاد رضوی، خواننده و تنبک نوازی خوب و محبوب، اما ساده و بی‌ادعا بود. سه ماه زبان بست و به هیچکس نگفت که سرطان نیش خود را به نخاعش فروکرده و بیرون نمی‌کشد.

عباس حسینعلی، شعر می‌سرود، کمی تار می‌نواخت و تا پیش از آن که دندان‌هایش بشکنند، عاشق هسته‌های مطالعاتی بود! او، سپیده دمان، هنگامی که شال و کلاه کرد تا به سر کاری برود که پس از مدت‌ها این در و آن در زدن تازه یافته بود، احساس سنگینی کرد. از همان سال‌ها که کلت می‌دزدید و چراغ زنبوری‌های آبرود را درست نمی‌کرد، زخم اثنی‌عشر داشت. پری گفت: شاید دوباره این زخم لعنتی عود کرده است. امروز نرو به سر کار، قرصت را بخور و استراحت کن. قرصش را خورد، زنگ زد به همکاران و گفت که حالش خوش نیست و چند ساعتی دیرتر می‌رسد. بعد دراز کشید روی تخت. چشم‌هایش را بست و دیگر هرگز باز نکرد.

عمران تازه می‌رفت تا ٦٠ ساله شود. عباس ٥٦ یا ٥٧ ساله بود. بهزاد ٥٣ ساله.
ایران، گرفتار جوانمرگی شده است. زیرا که پیران و پیرفکران بر آن حاکم‌اند. این سرنوشت همه سرزمین‌هائی است که مردمانش دشنه دژخیمان خود را تیز کنند. این، سرنوشت همه سرزمین‌هائی است که دستمزد قاری سر قبر بیش از خواننده و درآمد پادوی بازار پشم فروشان بیش از استاد دانشگاه باشد. این سرنوشت همه سرزمین‌هائی است که ستایش مرگ به آئین آن تبدیل شده باشد.

حتی کرگدن پوست می‌ترکاند اگر تصور کند که بر مزار عباس و بهزاد و عمران، گفته باشند: "خوشا به حالشان، راحت شدند!"

و دردا که چنین است. بر مزار جوانترهای ما نیز، می‌شنوم که می‌گویند: "خوشا به حالشان، راحت شدند"!

آنان که فرهنگ می‌سازند، می‌روند و آنان که فرهنگ می‌کشند می‌تازند.
تسلای مرا بپذیر، ایران خانم!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024